علم و تفکر

کاوه آهنگر

کاوه آهنگر 

 کاوه آهنگر شخصیتی اسطوره‌ای در شاهنامه فردوسی است. او قیامی مردمی علیه فرمانروایی به نام ضحاک را پی می‌ریزد. نشان جنبش او درفش کاویانی، پیشبند چرمی‌اش است که بر سر نیزه‌ای می‌آویزد. کاوه نماد انسان‌های زحمت کش و ستم دیده‌ای است که از قشرها متوسط و پایین جامعه سر برآورده اند و زندگیشان پایمال ستم دستگاه حاکمان شده‌است.

بر اساس منابع باستانی، کاوه آهنگری از منطقه فریدن اصفهان بود. برخی منابع، دهستان مشهد کاوه فریدن را که امروزه در حدود جغرافیایی استان اصفهان است به عنوان زادگاه کاوه می‌شمارند. به روایت فردوسی از کاوه دو پسر بازمی‌ماند: یکی قارن و دیگری قباد. قارن سپهسالار منوچهر و نوذر بود و از پهلوانان بزرگ شمرده می‌شد.

ضحاک از پادشاهان اسطوره‌ای ایرانیان است و فرمانروای دشت نیزه وران که پس از کشتن پدرش مرداس بر تخت می‌نشیند. جمشید پادشاه ایران سرانجام به خاطر خودبینی و غرور، لطف ایزدی را از دست می‌دهد. پس از آن، ایرانیان به سراغ ضحاک رفته و او را به پادشاهی بر خویش می‌پذیرند. اما بعدها با بوسه ابلیس، بر دوش ضحاک دو مار می‌روید. ضحاک آن‌ها را نشانه ساحری خود دانسته و مردم را به هراس می‌اندازد.

چون ۸۰۰ سال از پادشاهی وی گذشت، دوباره ابلیس در لباس طبیب حاذق سراغ ضحاک آمد و گفت: هر روز مغز مردان جوان علاج درد توست و به دستور ابلیس هر روز دو جوان را می‌کشتند و مغز سر آن‌ها خوراک ماران می‌شد. با این حال همه مردم ایران از کردار او به ستوه آمدند و کم کم نارضایتی ها ظاهر شد.

بنابراين ضحاک به فکر راه حلي افتاد. راه حلش اين بود كه گواهی اي بنويسد که جز نيكي كاری نكرده است و حرفی جز به راستی نزده است و همه بزرگان آن را امضا كنند. در این زمان در بابل تختگاه ضحاک، دو برادرجوان را در یک روز دستگیر کردند و نزد ضحاک بردند و ضحاک دستور به کشتن آن دو داد

 همه بزرگان به ناچار این گواهی را امضا کردند. اما ناگهان صداي داد و فرياد كسي از بيرون به گوش رسيد. وی کاوه آهنگر نام داشت که درفش کاویانی او در تاریخ مشهور است.

ضحاك دستور داد كسي كه داد و فرياد مي كرد را به داخل بياورند. وقتي آن مرد به داخل كاخ آمد،‌ دو دستش را بر سرش كوبيد و فرياد زد:"منم كاوه كه عدالت مي خواهم. اگر تو عادلي به فرزند من رحم كن. من 18 پسر داشتم که تنها دو تن از آنها باقی مانده است. مغز آخرین پسران من هم قرار است غذای ماران تو شود. من یک آهنگر بی آزارم. جوانی من به پایان رسیده و اگر این پسرم را بکشی فرزندی هم برایم باقی نمی ماند. اگر تو پادشاه هفت کشوری چرا رنج و سختیش را ما باید بکشیم. اي پادشاه ستم هم اندازه اي دارد. چرا ماران دوش تو بايد از مغز سر فرزند من غذا داده شوند؟"

ضحاك كه تا به حال چنين حرف هايي نشنيده بود تعجب کرد و دستور داد فرزند کاوه را به او بازگردانند. بعد از کاوه خواست که گواهی را امضا کند. كاوه نوشته را خواند و بدون این که بترسد فرياد زد:"همه تان دارید به سوی جهنم می روید که به گفته های ضحاک گوش می دهید. من این گواهی را امضا نمی کنم". بعد در حالی که از خشم می لرزید  نامه را پاره کرد و با فرزندش از کاخ بیرون رفت،به بازار شهر آمد و بخروشید، کمک خواست و آن پوست چرمی را که پیشبند آهنگری بود بر سر چوبی بست و عَلَم مانند کرد و فریاد رهایی سر داد. دوران بعد آن بیرق به نام درفش کاویانی در اذهان باقی ماند. مردم چون از ضحاک به ستوه آمده بودند گرد کاوه جمع شده و بسیاری از مردم به کمک او شتافتند. آوازه قیام کاوه در همه جا پیچید. از هر شهری آزادگان به گرد او جمع شدند که همه دل پری از ضحاک داشتند.

در آن ایام فریدون که جوانی پهلوان بود و پدرش توسط مأموران ضحاک به قتل رسیده و خودش نیز تحت تعقیب بود در پی فرصتی مناسب برای قیام بود. فریدون که به مازندران رسید در آن جا به فعالیت پنهانی پرداخت و وقتی شنید کاوه قیام کرده است، پنهانی خود را به وی رسانید و کاوه را آگاه نمود که از نسل جمشید است. بعد از ان کاوه فریدون را به عنوان شاه پذیرفت و خود سپهسالار شد. چون سپاهیان ضحاک و فریدون با هم مقابله کردند جنگ شروع شد و تا شکست ضحاک ادامه یافت و ضحاک گرفتار شد و ایرانیان از شر او رها شدند.