داستان شعیب پیامبر

علم و تفکر

داستان شعیب پیامبر

داستان شعیب پیامبر

مدین سرزمینی است که در کنار حجاز و نزدیکی سرزمین شام قرار دشت. آنجا مردمی زندگی می کردند که عموما تاجر بودند و به خرید و فروش اشتغال داشتند و دارای ثروتهای سرشار بودند و در رفاه به سر می بردند. امّا چون اقوام پیشین ثروت فراوان، آنها را به کارهای ناپسند وادار نمود و به خیانت و جنایت وادار ساخت.

شعیب که مردی وارسته و صبور و خوش سخن بود از جانب حق تعالی به پیامبری برگزیده شد تا ایشان را به راه راست هدایت نماید.

شعیب در راه حصول به این هدف نهایت سعی خود را به کار برد و از هیچ کوششی فروگذار نکرد. امّا مردم مدین در مقام اعتراض به گفتار و کردار او بر آمدند و به او گفتند ای شعیب تو از هیچ جهتی بر ما برتری نداری، مردی هستی چون ما، مطمئن باش سخنان تو کوچکترین اثری در ما ندارد، اگر بخاطر بستگانت نبود مطمئنا تو را از مدین اخراج می نمودیم.

با این همه مشکلات و تحقیرات شعیب از انجام رسالتش خودداری نمی کرد و مدام مردم  را به یکتا پرستی و نیکوکاری و پرهیز از بدیها و زشتی ها فرا می خواند.

در نتیجه پس از مدتی عده ای به او گرویدند و دل به گفتار و کرداش دادند. امّا اکثریت جامعه که از آئین پدارانشان پیروی می نمودند به سختی با او مبارزه می کردند.

تا آنجا که شعیب دریافت که دیگر از او کاری ساخته نیست و نمی تواند بیش از این اعمال گمراهان و مشرکین را تحمل نماید. چرا که آنها مبارزه را با وی آغاز کرده بودند.

شعیب دست به درگاه پروردگار بلند نمود و آنها را نفرین کرد و از خداوند بزرگ خواست تا آنها را نابود فرماید.

اندکی بعد زلزله ای شدید نازل گشت و خانه های آنها را زیرو رو ساخت و خودشان را به هلاکت رسانید. شعیب و پیروانش جان سالم به در بردند و به دستور پروردگار مأمور هدایت اصحاب ایکه شدند.

امّا آنها نیز به مانند مردم مدین، مشرک و گمراه و کافر بودند و گفتار و کردار شعیب در آنها کوچکترین تأثیری نداشت.

آنها چنان در ضلالت خود غرق بودند که حتی یک نفر از آنها به دین حق نپیوست و حاضر نشد به راه راست و یکتا پرستی هدایت شود.

شعیب آنها را از نزول بلا هراساند امّا آنها که در ظلمت و تباهی دست و پا می زدند استهزاء کنان به شعیب گفتن اگر راست می گویی دستور بده قسمتی از آسمان بر سر ما خراب شود بدین ترتیب به خیال خودشان پیغمبر خدا را مسخره نمودند.

شعیب که می دید اینها از مردم مدین گمراه تر هستن از آنها به طور کلی مأیوس گردید و بار دیگر از خداوند خواست که آنها را نابود گرداند. دعای او مستجاب گردید و ناگهان هوا به شدّت رو به گرما نهاد به گونه ایی که آبها به جوش آمدند و باز هم شعیب آنها را از خشم پروردگار بر حذر داشت و گرمای هوا را دلیلی بر غضب او بیان کرد امّا متأسفانه سودی نداشت و آنها دست از گمراهی و شرک برنداشتند و به همین علت ابری عظیم در آسمان هویدا گشت و بادی سرد به دنبال آن وزیدن گرفت مردم گرما زده در سایه آن ابر گرد آمدند که ناگهان از ابر مذبور آتش باریدن گرفت و آن گمراهان و فاسدان و کافران را یکجا در لهیب سوزان خود سوزاند این بود سرنوشت شوم مردم ایکه . باشد تا درس عبرتی برای سایر گمراهان گردد.



پی نوشت: امام سجاد علیه السلام می فرماید: اول کسی که توزین و ترازو را به کار گرفت شعیب بود که به وسیله پیمانه و ترازو اجناس را وزن می کرد و مردم نیز به پیروی از او وزن و ترازو به کار می بردند. سپس در پیمانه و ترازو راه انحراف و کم فروشی پیش گرفتند و به نصایح و توصیه های شعیب اعتنا نکردند تا اینکه عذاب الهی نازل شد و همه آنها را از بین برد. 

حضرت موسی هنگامی که از مصر فرار کرد، به مدین رفت و به حضور شعیب رسید وقتی داستان خود را بیان کرد، شعیب به او گفت: از قوم ستمکار نجات پیدا کردی و یکی از دختران خود را به حضرت موسی تزویج نمود و در مقابل حضرت موسی هشت سال یا ده سال برای حضرت شعیب کار کرد. 

رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم فرموده است که شعیب از محبّت خدا آنقدر گریست تا نابینا شد و خداوند بینائی او را بازگرداند و باز آنقدر گریست تا نابینا شد . . . . . خداوند به او وحی نمود: ای شعیب اگر گریه تو برای ترس از آتش است من تو را از آتش حفظ می کنم و اگر گریه تو برای شوق به بهشت است تو را بهشت می دهم! 

شعیب عرض کرد : پروردگارا تو خود می دانی که سبب گریه من نه ترس از آتش تست و نه شوق به بهشت تو، بلکه عشق و محبت تو در دلم جا گرفته و نمی توانم صبر کنم مگر آنکه به زیارت و دیدار تو نائل شوم! 

خداوند به او وحی نمود: حال که چنین است به علت این محبت و عشق تو به زودی کلیم خود موسی بن عمران را به خدمت تو خواهم فرستاد تا خادمت باشد.