داستان غدیر
داستان غدیر
بین راه مکّه و مدینه ، بیابان خشک و تفتیده ای است که عرب ها آن را صحرای جحفه می نامند صحرای شن زار. از آثار حیات ، جز چند درخت پرشاخه وحشی و یک برکه آب ، چیز دیگری ندارد و عرب ، برکه آب را غدیر می گوید .
در صحراهای گرمازده عربستان از این غدیرها فراوان به چشم می خورد ولی هیچ یک از آن ها این شانس را نیاورده اند که سر از تاریخ درآورد و نام خود را سرفصل حساس ترین و درخشنده ترین صفحات تاریخ بشر قرار دهند ؛ این تنها غدیر صحرای جحفه است که از میان هم قطاران خود چنین شانس بزرگی نصیبش شده و نام خود را با ابدیّت پیوند زده است.
میدانید چرا... ؟
برای اینکه جویبار ملایم و پرگسترش اسلام که از درون غار حرا سرچشمه گرفته بود ، سرانجام به این غدیر منتهی گردید. از آنجا شروع شد و در اینجا به حد کمال رسید.
ماه تابنده اسلام که از کوه نور طلوع کرده بود ، در صحرای جحفه و در کنار همین غدیر ، بدری تمام گشت.
در کنار همین برکه بی نام و نشان بود که پیامبر عالیقدر اسلام پس از آنکه علی علیه السلام را به مقام خلافت و جانشینی خود انتخاب نمود ، منشور کامل شدن دین را صادر کرده و از زبان خدا چنین فرمود:
.. . . اَلْیَوْمَ اءَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکُمْ واءَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتی
امروز دین شما را کامل کردم و نعمت خود را بر شما تمام نمودم.
آری ! دین بدون نام علی علیه السلام ناقص بود و نبوّت بدون ولایت ، ناتمام.
بنا است دین ، کامل و نبوّت ، تمام گردد.
سال دهم هجری بود و پیغمبر از آخرین سفر حجّ خود بازمی گشت.
اینطور نوشته اند که : در مراجعت از حجه الوداع جمعیّتی در حدود صد و بیست هزار نفر خدمتش بودند.
این کاروان عظیم یکی پس از دیگری منازل را پشت سر می گذاشت و به جلو می رفت خورشید روز هیجدهم ذیحجه مانند هر روزسر از اقیانوس ریگ ، بدر آورد.کاروان شثابان و به سختی راه خود را از میان شن های نرم بیابان جستجو نموده ، در کام پر لهیب روز فرو می رفت.
راهنمای راه ، اعلام داشت که اینجا صحرای جحفه است ، به همین زودی به غدیرش خواهیم رسید.
صحرای جحفه!
و یا اقیانوسی از شن و رمل!
شن هایی آتش گرفته و تفتیده که فقط پاهای خشن و پرپینه شتران تاب تحمّل گرمای آنها را داشت.
شتران بصورت قافله هایی دراز ، حاجیان را از مکّه بسوی شهرها و دیارهای خود بازمی گرداندند.
درنگ ، درنگ زنگها !
کجاوه ها !
اینها همه نشانی از زندگی ابتدایی مسافران بود ، زندگی مسافران ، نشانی از زندگی جهان. .
جهانی برکنار از فرهنگ و علم ، دور از صنعت و تکنیک و بالاخره ناآشنا با سیستم های دقیق اجتماعی و مسایل خاص آن.
به اعماق زمانه فرو می شویم و از میان خون ها و آتش ها و ستم ها و شکنجه ها که نتیجه مستقیم طرز تفکّر دنیای گذشته درباره حکومت بوده است می گذریم ، به هزار و چهار صد سال قبل می رسیم ، به صحرای جحفه.
به آنجا که کاروانها ، حاجیان را از مکّه به شهرها و دیارهای خود بازمی گرداند.
پیغمبر در افکار دور و درازی فرو رفته بود ، اندیشه ای بزرگ در سر و سرّی عظیم در سینه داشت ، همان سرّی که می بایست دین به آن تکمیل گردد .این راز قلب او را سنگین کرده بود و از افشایش بیم داشت ، بیم از مردم بدخواهی که هوس های خام و نابجایی در سر می پروراندند.آن ها گمان می کردند که خدای بزرگ ، دین آیینش را بی صاحب خواهد گذارد.در فکر این بودند که پس از مرگ پیغمبر، یکه تازی نموده و زمام امر حکومت را در دست گیرند ، در میان آنها اشخاص بزرگ و مؤ ثری هم دیده می شد.
اگر پیغمبر راز جانشینی را افشا می کرد ، ممکن بود به کارشکنی پردازند و این کارشکنی برای اسلام و مسلمین گران تمام شود ، ولی بالاخره چه باید کرد ؟ این وحی خداست . دستور آسمان است که هر چه زودتر مسئله جانشینی حل شود و آن کس که خدا او را انتخاب نموده به این مقام تعیین گردد.پیغمبر در این افکار بود و کاروانیان در فکر اینکه هرچه زودتر به منزلی رسیده و از حرارت خورشید که اینطور بی محابا سیل آتش را بر آنان فرو می ریخت ، خلاص گردند.
سیاهی درختانی چند با سایه ای که در سراب های اطراف خود انداخته بودند ، از دور نمایان شد ؛ آنجا غدیر خم است. محلّی است که راه مصریان و عراقیان و اهل مدینه از یکدیگر جدا می شود.آه که اگر این جمعیّت متفرّق شود مسئله جانشینی همچنان در ابهام بماند .
باید از این موقعیّت استفاده کرد و دستور آسمانی را اجرا نمود ، ولی بازهم فکرش از اندیشه مردم ، همان مردمی که احیاناً خود در فکر تصدّی این مقامند ، خالی نیست ، مثل اینکه باز هم باید خدا او را از تردید بدر آورد.پیغمبر به نزدیکی های غدیر رسیده بود ، ناگهان حالتی به او دست داد همان حالت که در موقع وحی او را می گرفت.دانه های عرق بسان مرواریدهای غلطانی که بر سینه سپید صدف بلغزد ، از پیشانی بلند و تابناکش فرو می ریخت بدنش سنگین شد و مغزش با آسمان ارتباط گرفتن:
یا اءَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما اءُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النّاسِ . . . . (10)
ای پیغمبر ! دستور ما را به مردم ابلاغ کن ! اگر کوتاهی کنی رسالت را به انجام نرسانده ای ، خدا تو را از بدخواهان حفظ خواهد کرد.
این دستور صریح آسمانی ، کار را یکسره کرد به دستور پیغمبر در کنار همان غدیر ، منبری از جهاز شتران بالا آمد و او بر آخرین نقطه ارتفاعش قرار گرفت . صحرای جحفه تاکنون چنین جمعیّت عظیمی را در خود جای نداده و آسمان هم بر چنین منظره پرشکوهی سایه نیانداخته بود.پیغمبر اشاره ای کرد و این جمع عظیم در سکوتی که رنگ معنویت داشت فرو رفت. زنگهای شتران فرونشست و نفس در سینه ها حبس شد.
بیابان دوباره آرامش لطیف خود را باز یافت و پیغمبر شروع به صحبت کرد ، خدا را ستایش کرد ، به یگانگیش اقرار نمود ، پند داد ، موعظه کرد ، با نفس گرمش به جسم ها جان بخشید و سرانجام رشته سخن را به راز خلافت کشاند.شعاع دیدش که تا این لحظه دایره وسیع جمعیت را می پیمود ، جمع شد ، در کنار منبر، در نقطه ای متمرکز گردید ، نیرویی در خود یافت ، روحش حرارت و بازوانش قوّت گرفت ، دست بسوی آن نقطه دراز کرد.
دست حضرت علی علیه السلام راگرفت و بالا برد .سپس رو به جمعیت کرد و فرمان آسمانی خلافت را بر مردم فروخواند:
من کنت مولاه فهذا علی مولاه ، اللّهم وال من والاه وعاد من عاداه وانصر من نصره واخذل من خذله .
هر کس تحت سرپرستی و ولایت من است علی سرپرست و ولی او است .
خداوندا ! دوستانش را دوست بدار و دشمنانش را دشمن باش ، یارانش را یاری کن و آنها که او را در برابر حوادث تنها گذارند ، تنها گذار.
علی علیه السلام با این فرمان به مقام امامت منصوب شد.
شور و ولوله ای در مردم افتاد شادمانی و سرور بر جمعیّت بال و پر گسترد ، بهشتیان به یکدیگر تبریک گفتند و مردم به علی علیه السلام.
و خدا چنین فرمود:
اَلْیَوْمَ اءَکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکُمْ واءَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتی وَرضیتُ لَکُمُ الاِْسْلامَ دیناً....