زندگی نامه آیت الله خامنه ای
زندگی نامه آیت الله خامنه ای
تحصیلات مقدماتی
آقا سيد على، از چهار سالگى آموزش قرآن را در مكتب خانه آغاز و در هفت سالگى راهى دبستان شدند و پس از پايان تحصيلات دوران ابتدايى، دوره سه ساله سيكل اول دبيرستان را پشت سر گذاشتند.آقا، خاطرات خود را از دوران مكتب و مدرسه چنين بيان مى فرمايند:
بايد بگويم اولين مركز درسى كه من رفتم، مدرسه نبود، مكتب بود - در سنين قبل از مدرسه - شايد چهار سال يا پنج سالم بود كه من و برادر بزرگتر از من را - كه از من، سه سال و نيم بزرگ بودند - با هم در مكتب دخترانه گذاشتند، يعنى مكتبى كه معلمش زن بود و بيشتر دختر بودند، چند نفر پسر هم بودند.البته من خيلى كوچك بودم.
تجربه اى كه از آن وقت مى توانم به ياد بياورم ، اين است كه بچه را در آن سنين چهار، پنج سالگى، اصلا نبايد به مدرسه و مكتب و اينها گذاشت ، براى اين كه هيچ فايده اى ندارد.من به نظرم مى رسد كه از آن دورهى مكتب قبل از مدرسه، هيچ استفاده علمى و درسى نكردم.گذاشته بودند كه ما قرآن ياد بگيريم - طبعا - چون در مكتبها معمولا قرآن درس مى دادند.آن وقت در مدرسه ها قرآن معمول نبود.درس نمى دادند.
بد نيست بدانيد كه من متولد 1318 هستم.اين دورانى كه مى گويم، سالهاى 1323، 1324، آن سالهاست - اوايل مكتب رفتن ما - بنابر اين يك دوره آن است، كه اولين روز مكتب اول را يادم نيست.پس از مدتى - يكى، دو ماه - كه در آن مكتب بوديم، ما را از آن مكتب برداشتند و در مكتبى گذاشتند كه مردانه بود، يعنى معلمش مرد مسنى بود.شايد شما در اين داستانهاى قديمى، «ملا مكتبى» خوانده باشيد، درست همان ملا مكتبى تصوير شده در داستانها و در قصه هاى قديمى، ما پيش او درس مى خوانديم.
من كوچكترين فرد آن مكتب بودم - شايد آن وقت، حدود پنجسالم بود - و چون هم خيلى كوچك بودم، هم سيد و پسر عالم بودم، اين آقاى «ملا مكتبى» ، صبح ها من را كنار دستخودش مى نشاند و پول كمى، مثلا اسكناس پنج قرانى - آن وقتها اسكناس پنج ريالى بود.اسكناس يك تومانى و دو تومانى، شما نديده ايد - يا دو تومانى از جيب خود بيرون مى آورد، به من مى داد و مى گفت: تو اينها را به قرآن بمال كه بركت پيدا كند! بيچاره دلش را خوش مى كرد به اين كه به اين ترتيب - مثلا - پولش بركت پيدا كند، چون درآمدى نداشتند.
روز اولى كه ما را به آن مدرسه بردند، من يادم است كه از نظر من روز بسيار تيره، تاريك، بد و ناخوشايند بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگى كرد كه به نظر من - آن وقت - خيلى بود.البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق، يا مقدارى بيشتر از نصف اين اتاق (1) بود، اما به چشم كودكى آن روز من، جاى خيلى بزرگى مى آمد.و چون پنجره هايش شيشه نداشت و از اين كاغذهاى مومى داشت، تاريك و بد بود.مدتى هم آن جا بوديم.
ليكن روز اول كه ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود، روز شلوغى بود.بچه ها بازى مى كردند، ما هم بازى مى كرديم.اتاق ما كلاس بسيار بزرگى بود - باز به چشم آن وقت كودكى من - وعده بچه هاى كلاس اول، زياد بود.حالا كه فكر مى كنم، شايد سى نفر، چهل نفر، بچه هاى كلاس اول بوديم و روز پرشور و پرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم.
البته چشم من ضعيف بود، هيچ كس هم نمى دانست، خودم هم نمى دانستم، فقط مى فهميدم كه چيزهايى را درست نمى بينم. بعدها چندين سال گذشت و من خودم فهميدم كه چشمهايم ضعيف است، پدر و مادرم فهميدند و برايم عينك تهيه كردند.آن وقت، وقتى كه من عينكى شدم، گمان مى كنم حدود سيزده سالم بود، ليكن در اين دوره اول مدرسه و اينها اين نقص كار من بود. قيافه معلم را از دور نمى ديدم.تخته سياه را كه روى آن مى نوشتند، اصلا نمى ديدم، و اين مشكلات زيادى را در كار تحصيل من به وجود مى آورد.
حالا خوشبختانه بچه ها در كودكى، فورا شناسايى مى شوند و اگر چشمشان ضعيف است، برايشان عينك مى گيرند و رسيدگى مى كنند.آن وقت اصلا اين چيزها در مدرسه اى معمول نبود.
البته اين مدرسه ما يك مدرسه به اصطلاح غير دولتى بود، بعلاوه مدرسه دينى بود كه معلمين و مديرانش از افراد بسيار متدين انتخاب شده بودند، و با برنامه هاى اندكى دينى تر از معمول مدارس آن روز، اداره مى شد، چون آن مدرسه ها اصلا برنامه دينى درستى نداشت و كسى توجهى و اعتنايى به آن نمى كرد.
در مورد معلمين اول ما، بله يادم است كه مدير دبستان ما آقاى «تدين» بود، تا چند سال پيش زنده بود.من در زمان رياست جمهوريم ارتباطات زيادى با او داشتم.مشهد كه مى رفتم، ديدن ما مى آمد.پيرمرد شده بود و با هم تماس داشتيم.يك معلم ديگر داشتيم كه اسمش آقاى روحانى بود، الان يادم است، نمى دانم كجاست.عدهاى از معلمين را يادم است، بله، تا كلاس ششم - دوره دبستان - خيلى از معلمين را دورادور مى شناختم.البته متاسفانه الان هيچ كدام را نمى دانم كجا هستند.اصلا زنده اند، نيستند و چه مى كنند، ليكن بعد از دوره مدرسه هم با بعضى از آنها ارتباط و آشنايى داشتم.
مقام معظم رهبرى در مورد علاقه خود به درسهاى مختلف در دوران دبستان مى فرمايند:
دورانهاى كلاس اول و دوم و سوم را كه اصلا يادم نيست، الان هيچ نمى توانم قضاوتى بكنم كه به چه درس هايى علاقه داشتم، ليكن در اواخر دوره دبستان - يعنى كلاس پنجم و ششم - به رياضى و جغرافيا علاقه داشتم، خيلى به تاريخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم.البته در درسهاى دينى هم خيلى خوب بودم، قرآن را با صداى بلند مى خواندم - قرآن خوان مدرسه بودم. - يك كتاب دينى را آن وقت به ما درس مى دادند - به نام تعليمات دينى - براى آن وقتها كتاب خيلى خوبى بود، من تكه هايى از آن كتاب را - فصل، فصل بود - حفظ مى كردم.
در همان دوره آخر دبستان - يعنى كلاس پنجم و ششم - تا منبر آقاى فلسفى را از راديو پخش مى كردند كه ما از راديو شنيده بوديم، من تقليد منبر او را - در بچگى - مى كردم.به همان سبك، آن بخشهاى كتاب دينى را با صداى بلندى و خيلى شمرده مى خواندم. معلمم و پدر و مادرم خيلى خوششان مى آمد، من را تشويق مى كردند.بله، اين درسهايى بود كه آن وقت دوست مى داشتم.
آقا سيد على به موازات طى درسهاى كلاسيك، به تحصيلات طلبگى در مدرسه «نواب» پرداختند و در كنار تحصيل در مدرسه و حوزه، به ورزش و بازيهاى متداول دوران خود مى پرداختند:
در مورد بازى كردن پرسيدند؟ بله، بازى هم مى كرديم.منتها در كوچه بازى مى كرديم، در خانه جاى بازى نداشتيم و بازي هاى آن وقت بچه ها فرق مى كرد.يك مقدار هم بازيهاى ورزشى بود، مثل واليبال و فوتبال و اينها كه بازى مى كرديم.من آن موقع در كوچه، با بچه ها واليبال بازى مى كردم، خيلى هم واليبال را دوست داشتم.الان هم اگر گاهى بخواهيم ورزش دسته جمعى بكنيم - البته با بچه هاى خودم - به واليبال رو مى آوريم كه ورزش خيلى خوبى است.
بازيهاى غير ورزشى آن وقت، «گرگم به هوا» و بازيهايى بود كه در آنها خيلى معنا و مفهومى نبود، يعنى اگر فرض كنى كه بعضى از بازيها ممكن است براى بچه ها آموزنده باشد و انسان با تفكر، آنها را انتخاب كند، اين بازيهايى كه الان در ذهن من هست، واقعا اين خصوصيت را نداشت، ولى بازى و سرگرمى بود.
چيزى كه حتما مى دانم براى شما جالب است، اين است كه من همان وقت، معمم بودم، يعنى در بين سنين ده و سيزده سالگى - كه ايشان سؤال كردند - من عمامه سرم بود و قبا تنم بود! قبل از آن هم همين طور، از اوايلى كه به مدرسه رفتم، با قبا رفتم، منتها تابستانها با سربرهنه مى رفتم، زمستان كه مى شد، مادرم عمامه به سرم مى پيچيد.مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، عمامه پيچيدن را خوب بلد بود.سر ماها عمامه مى پيچيد و به مدرسه مى رفتيم.البته اسباب زحمت بود كه جلوى بچه ها، يكى با قباى بلند و لباس جور ديگر باشد.طبعا مقدارى حالت انگشت نمايى و اينها بود، اما ما با بازى و رفاقت و شيطنت و اين طور چيزها جبران مى كرديم، نمى گذاشتيم كه در اين زمينه ها خيلى سخت بگذرد.
به هرحال، بازى در كوچه بود. البته خاطراتى هم در اين زمينه دارم كه الان اگر مناسب شد، ممكن است در خلال صحبت بگويم. بازى ما بيشتر در كوچه بود، در خانه كمتر به بازى مى رسيديم» .
آقا سيد على در دوران نوجوانى نيز به ورزش ادامه دادند، اما بهترين تفريح خود را در آن زمان، حضور در جمع طلبه ها و مباحث علمى و دوستانه با آنها مى دانستند.
«ماها متاسفانه سرگرمی هاى خيلى كمى داشتيم، اين طور سرگرميها آن وقت نبود، البته پارك بود، ولى كم و خيلى محدود، مثلا در مشهد فقط يك پارك در داخل شهر بود و محيط هايش، محيطهاى خيلى بدى بود.ماها هم خانواده هايى بوديم كه پدر و مادرها مقيد بودند، اصلا نمى توانستيم برويم. براى امثال من در دوره جوانى، امكان اين كه بتوانند از اين مراكز عمومى تفريحى استفاده كنند، وجود نداشت، به خاطر اينكه اين مراكز، مراكز خوبى نبود، غالبا مراكز آلودهاى بود.
دستگاه هاى آن روز هم مقدارى سعى داشتند كه مراكز عمومى را آلوده به شهوات و فساد بكنند، اين كار، تعمدا و طبعا با برنامه ريزى انجام مى شد.آن وقتها اين را حدس مى زديم، بعدها كه قراين و اطلاعات بيشترى پيدا كرديم، معلوم شد كه واقعا همين طور بوده است، يعنى با برنامه ريزى، محيطهاى عمومى را فاسد مى كردند! لذا ماها نمى توانستيم برويم.بنابر اين تفريحهاى آن وقت ماها از اين قبيل نبود.
تفريح من در محيط طلبگى خودم در دوران جوانى، حضور در جمع طلبه ها بود.به مدرسه خودمان - مدرسه اى داشتيم، مدرسه نواب - مى رفتيم، جو طلبه ها براى ما جو شيرينى بود.طلبه ها دور هم جمع مى شدند، صحبت و گفتگو و تبادل اطلاعات مى كردند و حرف مى زدند.محيط مدرسه براى خود طلبه ها مثل يك باشگاه محسوب مى شد، در وقت بیكارى آنجا دور هم جمع مى شدند.علاوه بر اين، در مشهد، مسجد گوهرشاد هم مجمع خيلى خوبى بود.آنجا هم افراد متدين، طلاب، روحانيون و علما مى آمدند، مى نشستند و با هم بحث علمى مى كردند، بعضى هم صحبتهاى دوستانه مى كردند.تفريحهاى ما اينها بود.
البته من از آن وقت، ورزش مى كردم، الان هم ورزش مى كنم.متاسفانه مى بينم جوانهاى ما در ورزش، سستى مى كنند، كه اين خيلى خطاست.آن وقت ما كوه مى رفتيم، پياده رويهاى طولانى مى كرديم.من با دوستان خودم، چند بار از كوههاى اطراف مشهد، همين طور كوه به كوه، روستا به روستا، چند شبانه روز حركت كرديم و راه رفتيم.از اين گونه ورزشها داشتيم.البته اينها تفريحهاى سرگرم كننده اى بود كه خارج از محيط شهر محسوب مى شد.
حالا در تهران، اين دامنهى زيباى البرز و ارتفاعات به اين قشنگى و خوب هست، من خودم هفته اى چند بار به اين ارتفاعات مى روم. متاسفانه مى بينم نسبت به جمعيت تهران، كسانى كه آن جا مى آيند و از اين محيط بسيار خوب و پاك استفاده مى كنند، خيلى كم است! تاسف مى خورم كه چرا جوانهاى ما از اين محيط طبيعى و زيبا استفاده نمى كنند! اگر آن وقت در مشهد ما يك چنين كوه هاى نزديكى وجود داشت - چون ما آن وقت در مشهد، كوه هاى به اين خوبى و به اين نزديكى نداشتيم ماها بيشتر هم استفاده مى كرديم.
تحصيلات حوزوى
در همان دوره آخر دبستان - يعنى كلاس پنجم و ششم - تا منبر آقاى فلسفى را از راديو پخش مى كردند كه ما از راديو شنيده بوديم، من تقليد منبر او را - در بچگى - مى كردم.به همان سبك، آن بخشهاى كتاب دينى را با صداى بلندى و خيلى شمرده مى خواندم. معلمم و پدر و مادرم خيلى خوششان مى آمد، من را تشويق مى كردند.بله، اين درسهايى بود كه آن وقت دوست مى داشتم.
آقا سيد على به موازات طى درسهاى كلاسيك، به تحصيلات طلبگى در مدرسه «نواب» پرداختند و در كنار تحصيل در مدرسه و حوزه، به ورزش و بازيهاى متداول دوران خود مى پرداختند:
در مورد بازى كردن پرسيدند؟ بله، بازى هم مى كرديم.منتها در كوچه بازى مى كرديم، در خانه جاى بازى نداشتيم و بازي هاى آن وقت بچه ها فرق مى كرد.يك مقدار هم بازيهاى ورزشى بود، مثل واليبال و فوتبال و اينها كه بازى مى كرديم.من آن موقع در كوچه، با بچه ها واليبال بازى مى كردم، خيلى هم واليبال را دوست داشتم.الان هم اگر گاهى بخواهيم ورزش دسته جمعى بكنيم - البته با بچه هاى خودم - به واليبال رو مى آوريم كه ورزش خيلى خوبى است.
بازيهاى غير ورزشى آن وقت، «گرگم به هوا» و بازيهايى بود كه در آنها خيلى معنا و مفهومى نبود، يعنى اگر فرض كنى كه بعضى از بازيها ممكن است براى بچه ها آموزنده باشد و انسان با تفكر، آنها را انتخاب كند، اين بازيهايى كه الان در ذهن من هست، واقعا اين خصوصيت را نداشت، ولى بازى و سرگرمى بود.
چيزى كه حتما مى دانم براى شما جالب است، اين است كه من همان وقت، معمم بودم، يعنى در بين سنين ده و سيزده سالگى - كه ايشان سؤال كردند - من عمامه سرم بود و قبا تنم بود! قبل از آن هم همين طور، از اوايلى كه به مدرسه رفتم، با قبا رفتم، منتها تابستانها با سربرهنه مى رفتم، زمستان كه مى شد، مادرم عمامه به سرم مى پيچيد.مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، عمامه پيچيدن را خوب بلد بود.سر ماها عمامه مى پيچيد و به مدرسه مى رفتيم.البته اسباب زحمت بود كه جلوى بچه ها، يكى با قباى بلند و لباس جور ديگر باشد.طبعا مقدارى حالت انگشت نمايى و اينها بود، اما ما با بازى و رفاقت و شيطنت و اين طور چيزها جبران مى كرديم، نمى گذاشتيم كه در اين زمينه ها خيلى سخت بگذرد.
به هرحال، بازى در كوچه بود. البته خاطراتى هم در اين زمينه دارم كه الان اگر مناسب شد، ممكن است در خلال صحبت بگويم. بازى ما بيشتر در كوچه بود، در خانه كمتر به بازى مى رسيديم» .
آقا سيد على در دوران نوجوانى نيز به ورزش ادامه دادند، اما بهترين تفريح خود را در آن زمان، حضور در جمع طلبه ها و مباحث علمى و دوستانه با آنها مى دانستند.
«ماها متاسفانه سرگرمی هاى خيلى كمى داشتيم، اين طور سرگرميها آن وقت نبود، البته پارك بود، ولى كم و خيلى محدود، مثلا در مشهد فقط يك پارك در داخل شهر بود و محيط هايش، محيطهاى خيلى بدى بود.ماها هم خانواده هايى بوديم كه پدر و مادرها مقيد بودند، اصلا نمى توانستيم برويم. براى امثال من در دوره جوانى، امكان اين كه بتوانند از اين مراكز عمومى تفريحى استفاده كنند، وجود نداشت، به خاطر اينكه اين مراكز، مراكز خوبى نبود، غالبا مراكز آلودهاى بود.
دستگاه هاى آن روز هم مقدارى سعى داشتند كه مراكز عمومى را آلوده به شهوات و فساد بكنند، اين كار، تعمدا و طبعا با برنامه ريزى انجام مى شد.آن وقتها اين را حدس مى زديم، بعدها كه قراين و اطلاعات بيشترى پيدا كرديم، معلوم شد كه واقعا همين طور بوده است، يعنى با برنامه ريزى، محيطهاى عمومى را فاسد مى كردند! لذا ماها نمى توانستيم برويم.بنابر اين تفريحهاى آن وقت ماها از اين قبيل نبود.
تفريح من در محيط طلبگى خودم در دوران جوانى، حضور در جمع طلبه ها بود.به مدرسه خودمان - مدرسه اى داشتيم، مدرسه نواب - مى رفتيم، جو طلبه ها براى ما جو شيرينى بود.طلبه ها دور هم جمع مى شدند، صحبت و گفتگو و تبادل اطلاعات مى كردند و حرف مى زدند.محيط مدرسه براى خود طلبه ها مثل يك باشگاه محسوب مى شد، در وقت بیكارى آنجا دور هم جمع مى شدند.علاوه بر اين، در مشهد، مسجد گوهرشاد هم مجمع خيلى خوبى بود.آنجا هم افراد متدين، طلاب، روحانيون و علما مى آمدند، مى نشستند و با هم بحث علمى مى كردند، بعضى هم صحبتهاى دوستانه مى كردند.تفريحهاى ما اينها بود.
البته من از آن وقت، ورزش مى كردم، الان هم ورزش مى كنم.متاسفانه مى بينم جوانهاى ما در ورزش، سستى مى كنند، كه اين خيلى خطاست.آن وقت ما كوه مى رفتيم، پياده رويهاى طولانى مى كرديم.من با دوستان خودم، چند بار از كوههاى اطراف مشهد، همين طور كوه به كوه، روستا به روستا، چند شبانه روز حركت كرديم و راه رفتيم.از اين گونه ورزشها داشتيم.البته اينها تفريحهاى سرگرم كننده اى بود كه خارج از محيط شهر محسوب مى شد.
حالا در تهران، اين دامنهى زيباى البرز و ارتفاعات به اين قشنگى و خوب هست، من خودم هفته اى چند بار به اين ارتفاعات مى روم. متاسفانه مى بينم نسبت به جمعيت تهران، كسانى كه آن جا مى آيند و از اين محيط بسيار خوب و پاك استفاده مى كنند، خيلى كم است! تاسف مى خورم كه چرا جوانهاى ما از اين محيط طبيعى و زيبا استفاده نمى كنند! اگر آن وقت در مشهد ما يك چنين كوه هاى نزديكى وجود داشت - چون ما آن وقت در مشهد، كوه هاى به اين خوبى و به اين نزديكى نداشتيم ماها بيشتر هم استفاده مى كرديم.
تحصيلات حوزوى
ملت ايران پيش از آلوده شدن به فرهنگ تحميلى غرب، پايبند به آداب و رسوم و فرهنگ غنى ملى و اسلامى خود بود. ابتدا روشنفكران غربزده و سپس رضاخان در تغيير فرهنگ خودى، با استفاده از تبليغات و زور، تلاش گستردهاى به عمل آوردند كه نتيجه آن غربزدگى ملت و تغيير لباس و بسيارى از سنن اصيل او بود.حجت الاسلام و المسلمين «سيد جواد خامنه اى» در برابر اين موج تباه كننده ايستاد و فرزندان خود، از جمله آقا سيد على را در كسوت لباس روحانيت درآورد.
آقا سيد على در خصوص اين كه از چه وقتى به فكر آينده افتادند و چطور شد كه لباس و درسهاى طلبگى و راه نورانى روحانيت را انتخاب كردند، مى فرمايند:
چه زمانى به فكر آينده افتادم، هيچ يادم نيست.اين كه در آينده زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب بكنم، از اول براى خود من و براى خانوادهى من معلوم بود، همه مى دانستند كه من بناست طلبه و روحانى شوم.اين چيزى بود كه پدرم مى خواست و مادرم بشدت دوست داشت.خود من هم علاقه مند بودم، يعنى هيچ بى علاقه به اين مساله نبودم.
اما اين كه لباس ما را از اول، اين لباس قرار دادند، به اين نيت نبود، به خاطر اين بود كه پدرم با هركارى كه رضاخان پهلوى كرده بود، مخالف بود - از جمله، اتحاد شكل از لحاظ لباس - و دوست نمى داشت همان لباسى را كه رضاخان بزور مى گويد، بپوشيم. مى دانيد كه رضاخان، لباس فعلى مردم را كه آن وقت لباس فرنگى بود و از اروپا آمده بود، بزور بر مردم تحميل كرد.ايرانی ها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مى پوشيدند. او اجبار كرد كه بايستى اين جور لباس بپوشيد، اين كلاه را سرتان بگذاريد.
پدرم اين را دوست نمى داشت، از اين جهت بود كه لباس ما را همان لباس معمولى خودش كه لباس طلبگى بود، قرارداده بود، اما نيت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود، هم پدرم مى خواست، هم مادرم مى خواست، و از كلاس پنجم دبستان، عملا درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع كردم.
آقا سيد على، در كسوت روحانيت، درس هاى كلاسيك زمان را نيز مى خواندند و لباس مانعى براى فعاليتهاى علمى و حتى نشاط و بازيهاى نوجوانى و جوانى ايشان نبود.
معلمى داشتيم كه خودش طلبه بود و معلم كلاس پنجم ما هم بود - پنجم يا ششم، به نظرم هر دو سال، معلم ما بود. - او پيشنهاد كرد كه به ما درس جامع المقدمات بدهد.مى ديد كه من و يكى، دو نفر از بچه ها علاقه منديم و استعدادمان هم خوب بود، فكر كرد كه به ما درس بدهد، ما هم قبول كرديم.
جامع المقدمات، اولين كتابى است كه طلبه ها مى خواندند، الان هم هنوز معمول است، خودش مجموعهاى از جزوات، يعنى چند كتاب كوچك است.من چند تا از آن كتابهاى كوچك را در دبستان خواندم، بعد هم كه بيرون آمدم، بشدت و با جديت و علاقه دنبال كردم.
من بعد از دبستان، دبيرستان نرفتم، دورهى دبيرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه، خودم مى خواندم.درس معمولى من طلبگى بود و بعد از دوره دبستان، مدرسه طلبگى رفتم - يعنى از دوازده سالگى به بعد - بنابراين از همان وقتها ديگر من به فكر آينده - به اين معنا - بودم، يعنى معلوم بود كه ديگر بناست طلبه بشوم.
البته طلبگى و لباس طلبگى، به هيچ وجه مانع از كارهاى كودكانه آن زمان نبود، يعنى هم عمامه سرمان مى گذاشتيم، هم وقتى مى خواستيم بازى كنيم، عمامه را در خانه مى گذاشتيم، به كوچه مى آمديم و با همان قبا بازى مى كرديم، مى دويديم - كارهايى كه بچه ها مى كنند. - وقتى مى خواستيم با پدرم به مسجد برويم، باز عمامه را سرمان مى گذاشتيم و عبا را دوش مى كرديم و با همان وضع كوچك و چهره كودكانه به مدرسه مى رفتيم و مى آمديم.
نقش پدر و مادر فهميده، آگاه و علاقه مند به سعادت فرزندان، چقدر ارزنده است و در زندگى آقا سيد على، در حد والايى اين هدايت و نقش را مشاهده مى كنيم.آيت الله خامنه اى بعضى دروس مقدماتى را نزد پدر گرانقدر و داراى مقام علمى بالاى خود خواندند و در تابستان ها كه كلاس درس تعطيل مى شد، دروسى را كه پدرشان تعيين مى كردند، نزد ايشان مى خواندند، و به همين دليل، پيشرفت سريعى در دروس حوزوى داشتند و پيش از اتمام سن هجده سالگى، تمام دروس سطوح را خوانده و درس خارج را شروع كرده بودند.
از ديگر فعاليتهاى مقام معظم رهبرى در دوران جوانى، مطالعه كتابهاى غير درسى بود كه هم اكنون نيز با تمام مشغله اى كه دارند، به آن ادامه مى دهند:
من در دوران جوانى، زياد مطالعه مى كردم، غير از كتابهاى درسى خودمان كه مطالعه مى كردم و مى خواندم، هم كتاب تاريخ مى خواندم، هم كتاب ادبيات، هم كتاب شعر، هم كتاب قصه و رمان مى خواندم.به كتاب قصه خيلى علاقه داشتم و خيلى از رمانهاى معروف را در دورهى نوجوانى خواندم.شعر هم مى خواندم.من با بسيارى از ديوانهاى شعر، در دوره نوجوانى و جوانى آشنا شدم.به كتاب تاريخ علاقه داشتم، و چون درس عربى مى خواندم و با زبان عربى آشنا شده بودم، به حديث هم علاقه داشتم.
الان احاديثى يادم است كه آنها را دوره نوجوانى خواندم و يادداشت كردم، دفتر كوچكى داشتم كه يادداشت مى كردم.احاديثى را كه ديروز يا همين هفته نگاه كرده باشم، يادم نمى ماند، مگر اين كه يادآوريى وجود داشته باشد.اما آنهايى را كه در آن دوره خواندم، كاملا يادم است.شماها هم واقعا بايد قدر بدانيد، هرچه امروز مطالعه مى كنيد، برايتان مى ماند و هرگز از ذهنتان زدوده نمى شود.
اين دوره نوجوانى براى مطالعه و يادگرفتن، دوره خيلى خوبى است، واقعا يك دوره طلايى است و با هيچ دوران ديگرى قابل مقايسه نيست.
من خيلى كتاب نگاه مى كردم، منزل ما هم كتاب زياد بود.پدرم كتابخانه خوبى داشت و خيلى از كتابها هم براى من مورد استفاده بود.البته خود ماها هم كتاب داشتيم، كرايه هم مى كرديم.نزديك منزل ما كتاب فروشى كوچكى بود كه كتاب، كرايه مى داد. من رمان و اينها كه مى خواندم، معمولا از آن جا كرايه مى كردم.
الان يادم افتاد كه كتابخانه آستان قدس هم مراجعه مى كردم، آستان قدس هم در مشهد، كتابخانه خيلى خوبى دارد.در دوره اوايل طلبگى - در همان سنين پانزده، شانزده سالگى - به آنجا مراجعه مى كردم.گاهى روزها آنجا مى رفتم - نزديك آستان قدس است. - و مشغول مطالعه مى شدم.صداى اذان با بلندگو پخش مى شد، به قدرى غرق مطالعه بودم كه صداى اذان را نمى شنيدم! خيلى نزديك بود و صدا خيلى شديد داخل قرائتخانه مى آمد و ظهر مى گذشت.بعد از مدتى مى فهميديم كه ظهر شده است! با كتاب انس داشتم.البته الان هم كه در این سن هستم و همان طور كه گفتيد، بعضى از شماها جاى فرزند من هستيد و بعضى مثل نوه من مى مانيد، الان هم از خيلى از نوجوانها بيشتر مطالعه مى كنم، اين را هم بدانيد.
در اين جا ضرورى مى دانيم به خاطره ديگرى از مقام معظم رهبرى اشاره كنيم تا جايگاه مطالعه را بهتر دريابيم و ملاحظه كنيم كه رهبرى با وجود مسؤوليت هاى خطير، فرصت مناسبى را براى مطالعه اختصاص داده اند و زيادى مشغله و بالا بودن مسؤوليت، منافاتى با مطالعه منظم ندارد.
هركسى كه در يك بخش يا گوشهاى، مشغول تبليغ و كار است، رابطه خودش را با كسب معلومات قطع نكند.نگوييم كار داريم و نمى رسيم.من خودم، اوايل انقلاب كه شد، حدود دو سال رابطه ام با كتاب قطع شد.با آن همه اشتغال كه ما داشتيم، مگر فرجام داشت؟ من، شب ساعت 11 و يا بيشتر، به خانه مى رفتم و كار، ساعت 6- 5 صبح آغاز شده بود.تازه، عده اى ملاقاتى در خانه هم داشتم.خانه ما هم دم دست بود. مى رفتم و مى ديدم عدهاى از ارگانهاى مملكتى، از نهادهاى انقلابى، از بخشهاى مختلف، از علماى شهرستانها و...در اتاق نشستهاند و كار دارند.اصلا مجال نبود.مدتها مديد مى گذشت كه من فرزندان خودم را نمى ديدم، با اين كه در خانه خودمان بوديم! وقتى موقع شب مى رفتم، خواب بودند و صبح هم وقتى بيرون مى آمدم، خواب بودند.روزهاى متمادى مى شد كه من بچه ها را نمى ديدم.اين، وضع زندگى ما بود.ناگهان به خودم نهيب زدم و الان سه، چهار سال است كه شروع به مطالعه كرده ام...شروع مجدد من به مطالعه، بعد از اشتغال به رياست جمهورى است.الان من مطالعه هم مى كنم و به كارم هم مى رسم و مى بينم منافات با هم ندارند.مطالعه علمى - تاريخى هم دارم، مطالعه تفننى هم مى كنم.
سرودن اشعار با نام مستعار « امین»
آقا سيد على در دوره جوانى، با طبع لطيفى كه داشتند، با نام مستعار «امين» به سرودن شعر نيز مى پرداختند. آقا به ماجراى سرودن شعر در دوره جوانى خود اشاره كرده و تداوم اين طبع لطيف در حال حاضر را بيان مى كنند:
عرض كنم حضور شما كه ماجراى «امين» ، ماجراى ديگر و عالم ديگرى است، عالم شعر و احساس و اين هاست.البته مقدارى راجع به شعر با شماها صحبت كرده ام، چند كلمه ديگر هم صحبت مى كنم.
من در دوره جوانى، شعر گفتن را شروع كردم و گاهى شعر مى گفتم، منتها به دلايلى، تا سالهاى متمادى شعرم را در انجمن ادبى - كه آن وقت در مشهد تشكيل مى شد و من هم شركت مى كردم - نمى خواندم.حالا عيبى ندارد آن دليلى را كه گفتم به آن دليل نمى خواندم، بگويم.
علت، اين بود كه چون من سابقه زيادى با شعر داشتم، شعر را مى شناختم، يعنى خوب و بد شعر را مى شناختم.در آن انجمن، وقتى كه شعرى خوانده مى شد و اشخاص نامدارى هم در آن انجمن بودند - كه بعضى از آنها امروز هم هستند، بعضى هم فوت شده اند - نقدى كه من نسبت به شعر انجام مى دادم، نقدى بود كه غالبا مورد تاييد و تصديق حضار - از جمله خود آن شاعر - قرار مى گرفت . وقتى كه شعر خودم را نگاه مى كردم، با ديد يك نقاد مى ديدم كه اين شعر، من را راضى نمى كند، لذا نمى خواستم آن شعر را بخوانم، يعنى اگر شعرى بود كه از شعر آن روز بهتر بود، حتما مى خواندم.ليكن مى نشستم، فكر مى كردم، شعر را مى گفتم، مى نوشتم و پاكنويس مى كردم، اما در آن انجمن نمى خواندم.چرا؟ چون سطح آن انجمن به خاطر همين نقدهايى كه مى شد - از جمله خود من زياد نقد مى كردم - بالاتر از اين شعر بود.شايد شعرهايى خوانده مى شد كه از سطح آن شعر بالاتر نبود، اما مورد نقد قرار مى گرفت.
به هر حال، مى توانم اين طور بگويم آن شعر، من را به عنوان يك ناقد، راضى نمى كرد. اتفاق افتاده بود كه در غير از آن انجمن، انجمنهاى ديگرى در بعضى از شهرهاى ديگر - يك شهر از شهرهاى معروف شعر خيز ايران كه حالا نمى خواهم اسم بياورم - شركت كرده بودم و آنجا ديدم سطح آن انجمن، سطح نقد انجمن ما را در مشهد ندارد، از من شعر خواستند، لذا من خواندم، همان سالهاى قديم.
اين كه مى گويم، مربوط به سالهاى 1336، 37 و آن وقتهاست، در حدود سنين بيست، بيست و يك ساله، يا حد اكثر بيست و دو ساله بودم.البته اين تا سالهاى 1342 و 1344- تا آن وقتها - ادامه داشت كه بعد ديگر غرق شدن در كارهاى مبارزات، ما را از كار شعر و اينها بكلى دور كرد، انجمن هم ديگر نمى رفتم.
به هر حال، آن زمان شعر مى گفتم، بعد شعر گفتن را رها كردم و نمى گفتم، تا چند سال قبل از اين، كه تصادفا يك جورى شد كه دوباره احساس كردم مايلم گاهى چيزى بر زبان، يا بر ذهن، يا روى كاغذ بياورم، آنها هم دربين مردم پخش نشده است - حالا شما يك بيت را خوانديد - از شعرهايى كه من گفته ام، چند غزل بيشتر در دست مردم نيست، نمى دانم شما اين را از كجا و از چه كسى شنيده ايد.اين غزلى كه مطلعش را خوانديد، مال خيلى دور نيست، خيال مى كنم مربوط به همين سه، چهار سال قبل است.
ادامه تحصیل در حوزه های علمیه
آقا سيد على در سن هجده سالگى، همزمان با اخذ ديپلم متوسطه، موفق به گذرانيدن درس هاى سطوح در نزد پدرشان و اساتيد ديگر حوزه علميه مشهد، مانند «حاج هاشم قزوينى» و «حاج سيد احمد مدرس يزدى» شدند.ايشان سپس دو سال از درس خارج خود را در مشهد، در خدمت «آيت الله ميلانى» گذراندند به اين ترتيب كه:
كتاب «انموذ و صمديه» را در مدرسه «سليمانخان» مشهد، نزد آقاى «علوى» كه خود در رشته پزشكى به تحصيلات مشغول بود، خواندند.سپس «سيوطى» را با مقدارى از «مغنى» ، نزد شخصى به نام آقاى «مسعود» در همان مدرسه مى خوانند و از آنجا كه برادر بزرگشان (سيد محمد) در مدرسه نواب اتاق داشت، به آنجا رفته و «معالم» را نيز شروع مى كنند.با پيشنهاد پدرشان، كتاب «شرايع الاسلام» محقق حلى را نزد ايشان مى خوانند، و تا مبحث كتاب «حج» ، به تنهايى نزد پدر مشغول تحصيل مى شوند.سپس همراه با برادرشان در درس «شرح لمعه» پدرشان شركت مى كنند.سه چهارم شرح لمعه را به اين طريق مى خوانند و بقيه را نزد مرحوم آقا ميرزا مدرس يزدى - كه مدرس معروف شرح لمعه و قوانين در مدرسه نواب بود - خواندند.پس از اتمام شرح لمعه، بخش عمده درس «رسائل و مكاسب» و «كفايه» را نزد مرحوم حاج شيخ هاشم قزوينى - كه از شاگردان مرحوم آقا ميرزا مهدى اصفهانى و اهل رياضت و مدرس درجه يك مشهد و معروف بود - خواندند.
تمام دوران تحصيل آقا سيد على، از آغاز رسمى دوران طلبگى تا پايان دوره سطح، پنجسال و نيم بيشتر طول نكشيد.
درس خارج را ايشان نزد مرحوم آيت الله ميلانى - كه از مراجع مشهد و مرد ملايى بودند - شروع كردند.يك سال درس اصول و دو سال و نيم در درس فقه ايشان، حاضر شدند و در اواخر سال 37 به قم عزيمت نمودند.
ضمنا در مشهد كه بودند، مدتى هم در درس خارج آقا شيخ هاشم قزوينى - كه به اصرار ايشان برگزار كرده بود - حاضر شدند. درس ديگرى كه ايشان گذراندند، درس «فلسفه» ى «آقاى ميرزا جواد آقا تهرانى» بود. سپس به توصيه يكى از دوستان، نزد شخصى به نام «آقا شيخ رضا ايسى» كه در مشهد محضر دار، اما ملاى فاضل و معتقد به حكمتبودند، درس «منظومه» را شروع كردند. (8)
شوق آشنايى با حوزه هاى علميه جهان تشيع و شيوه هاى تدريس در مراكز علمى اسلامى، آقا سيد على هجده ساله را در سال 1336 به «نجف اشرف» كشاند و مدت دو سال در آنجا رحل اقامت گزيد و در درسهاى اساتيد بزرگ آن حوزه حاضر شدند، به رغم علاقه به ماندن در نجف، به خاطر مخالفت پدر، به مشهد مراجعت فرموده و سپس به قم عزيمت مى كنند.
در نجف، در درسهاى آيات عظام، «سيد محسن حكيم» ، «خويى» ، « سيد محمود شاهرودى» ، «آقا ميرزا باقر زنجانى» ، «ميرزا حسن يزدى» و «آقا سيد يحيى يزدى» «ميرزا حسن بجنوردى» شركت مى كنند. از بين درس ها و اساتيد، بيشتر از درس آيت الله حكيم، به خاطر سلامت روانى و نظرات فقهى خيلى خوب، و درس آقا ميرزا حسن بجنوردى در مسجد «طوسى» خوششان مى آمد.
آيت الله خامنه اى از سال 1337 تا 1343 در حوزه علميه قم به تحصيلات عالى در فقه و اصول و فلسفه، مشغول شدند و از محضر بزرگان چون مرحوم آيت الله العظمى بروجردى، امام خمينى، شيخ مرتضى حائرى يزدى وعلـّامه طباطبائى استفاده کردند. در سال 1343، از مکاتباتى که رهبر انقلاب با پدرشان داشتند، متوجّه شدند که يک چشم پدر به علت «آب مرواريد» نابينا شده است، بسيار غمگين شدند و بين ماندن در قم و ادامه تحصيل در حوزه عظيم آن و رفتن به مشهد و مواظبت از پدر در ترديد ماندند. آيت الله خامنه اى به اين نتيجـه رسيدند که به خاطر خدا از قــم به مشهد هجرت کنند واز پدرشان مواظبت نمايند. ايشان در اين مـورد مى گويند:
«به مشهد رفتم و خداى متعال توفيقات زيادى به ما داد. به هر حال به دنبال کار و وظيفه خود رفتم. اگر بنده در زندگى توفيقى داشتم، اعتقادم اين است که ناشى از همان بّرى «نيکى» است که به پدر، بلکه به پدر و مادر انجام داده ام». آيت الله خامنه اى بر سر اين دو راهى، راه درست را انتخاب کردند. بعضى از اساتيد و آشنايان افسوس مى خوردند که چرا ايشان به اين زودى حوزه علميه قم را ترک کردند، اگر مى ماندند در آينده چنين و چنان مى شدند!... امّا آينده نشان داد که انتخاب ايشان درست بوده و دست تقدير الهى براى ايشان سر نوشتى ديگر و بهتر و والاتر از محاسبات آنان، رقم زده بود. آيا کسى تصّور مى کرد که در آن روز جوان عالم پراستعداد 25 ساله، که براى رضاى خداوند و خدمت به پدر و مادرش از قم به مشهد مى رفت، 25 سال بعد، به مقام والاى ولايت امر مسلمين خواهد رسيد؟! ايشان در مشهد از ادامه درس دست برنداشتند و جز ايام تعطيل يا مبازره و زندان و مسافرت، به طور رسمى تحصيلات فقهى و اصول خود را تا سال 1347 در محضر اساتيد بزرگ حوزه مشهد بويژه آيت الله ميلانى ادامه دادند. همچنين ازسال 1343 که در مشهد ماندگار شدند در کنار تحصيل و مراقبت از پدر پدر پير و بيمار، به تدريس کتب فقه و اصول و معارف دينى به طلـّاب پرداختند.