نقاشي معاصر
نقاشي معاصر
نقاشي معاصربحث برانگيزتر از آن است كه بشود به مقالات و كتابهاي موجود بسنده كرد .انچه بر اهميت اين بحث مي افزايد؛وضعيت نقاشي معاصر خودمان است كه تا حدود زيادي در موجه با نقاشي معاصر جهان روشن و مشخص مي شود .مقاله حاضرمجملي است در اين خصوص ا زدوست عزيزمان مصطفي مهاجركه به علت مشغله زياد يكي دوسالي است از نوشتن فاصله گرفته اند.
مقالات ونقدهاي متعدد ايشان در باب هنرهاي تجسمي را پيش از اين در دوره هاي گذشته ماهانهم سوره خوانده ايم و اميدواريم كه شاهد نوشته هاي ديگري از ايشان باشيم .
باب اين بحث ازآن جهت كه ارتباطي تام با فرهنگ معاصر ماداردبراي همه آنهاكه هم انسي با نقاشي دارند و هم در انديشه وضعيت فرهنگي هستند باز خواهد بود.
براي اينكه بدانيم امروز گرفتار چه هستيم واگر اعتقاد به سروسامان يافتن نقاشي داريم ،بايد به بسياري از پرسشهايي كه پيش آمده جواب گوييم :مادر كجاي تاريخ هنر ايستاده ايم؟منابع تغذيه هنرمند ما در زمينه فرم و محتوا كدام است ؟باگذشته خود چه ارتباطي داريم؟و دهها پرسش ديگر .اما شايد پرسش نخست اين باشد كه منشا نقاشي معاصران چيست .اگر باور داريم كه قبله هنر و هنرمندان معاصرمان غرب است ،بايد ببينيم كه در همان جا كه خاك مستعد براي ظهور و بروز نقاشي مدرن بوده است،چه تغييري در هنر و هنرمند و به قولي در ديدگاه هنري به وجود آمده است ؟
هنر جديد غرب ،و نقاشي همچون بخش مهمي از آن،آئينه صادقي است كه گوشه اي از مقاصدي را كه فاوست به مددمفيستوتحقق آن را در عالم ماده جستجو مي كرد به ما نشان مي دهد ،و آن تسلط بر طبيعت است .هنر جديد غرب،يا به تغييري هنر عصر جديد كه با آغاز رنسانس ريشه گرفت ،به تدريج سنت ديني هنر را از هم پاشيد و در پايان توانست در عالم نقاشي دامنه تسلط خود را به آساني بر فراسوي مرزها و مليتها گسترش دهد و هيچ فرهنگي رااز هجوم خود در امان نگذارد .به نقاشي جديدي نگاه كنيد .در حقيقت روياي به تصوير در آمده اي است كه شيطان به فاوست القا كرده است :تصوير برهنه وزمختي است كه دنياي بشر جديدي را كه از دل رنسانس پديد آمد،مجسم مي كند ؛تجسم تنهايي،كابوس،حقارت ،غفلت و اظطراب انساني است كه شتاب زده رو به تاريكي و پشت به حقيقت مي گريزد ؛تصوير ويراني است از بشري است كه جست و جوي قدرت مطلق براي تصرف در عالم ماده برآمده است ؛تصوير آشفته اي است از انساني كه روح خويش را نيز به پاي لذايذ جسماني قرباني كرده است .
اما همان طور كه فاوست انساني است سرگشته و آشوب زده كه هيچ گاه به شاديها و لذايذ پيش روي خود دلخوش نيست و هيچ چيز اورا راضي نمي كند ،هنر مند عصر جديد نيز سر
گشته و درمانده مي نمايد .نه جست و جوي كابوس وار در اعماق تاريك دورنش ،نه جست و جوي گناه آلود و هوسناك در پيكر آدمي ،نه دل مشغولي به طبيعت و طبيعت بيجان ،هيچ كدام اورا از خرسند نمي كند .وجه بارز اثر او ،به تصرف در اوردن بي حد و مرز تمام پديده هاست .اين عمل به ويراني صورتها نيز مي انجامد . اگر مفيستو هنگام وارد شدن بر فاوست مي گويد آنچه من ارج مينهم گناه است و ويراني و شرارت ،هنرمند امروز نيز جز به گناه و ويراني وشرارت و نمايش واهم و عوامل نفساني نمي انديشد .
اگر گاهي شاهد روي آوردن وي به عوامل ظاهراً غير مادي هستيم ،در حقيفت با روياهاي او روبرو مواجهيم .بشري كه از مبدا و مقصد غفلت نموده و منكر آسمان شده و به تاريكي اعماق هواهاي نفساني خويش روي آورده، چگونه مي تواند هنري خلق كند كه به فراسوي حيات دنيوي اش راه يابد ؟
اگر تا قبل از رنسانس ،هنر غرب عموماً ساحتي بود كه ديانت و روحانيت تقريباًدر همه جاي آن حضور داشت ،با ورودبه عصر جديد ،كم كم به دنيايي گام نهاد كه شيطان بر آن فرمان مي راند.اگر هنرمند نقاشيهاي مذهبي قرون وسطاي غرب با نمايش مضامين ديني باسبك و سياقي نسبتاً در خور آن مضامين سعي در ياد آوري عواملي روحاني و معنوي داشت ،هنرمند جديد ،چنان فاوست ،مي گويد : شاد كاميهاي من از درون اين خاك بر مي خيزد .بهتر است از
آن سوي حرف نزنيم .اگر بتواني فريبم دهي ومسرتي به من ببخشي ،و لو دروغين ،چه غم كه بعد از آن ساعت مرگم فرا رسيد .
بدين سان او از يك سو همچون نقاشيهاي بوش هولناك و اظطراب آلود و از ديگر سو چونان برهنگان رنوارسرخوش و سبك ،و مانند اهريمن تنهاي ميخاييل و روبل مايوس و تنها در انتظارپايان كار خويش نشسته است ،همچنان كه فاوست در انتظار آن نشسته بود.
تنزل ديد هنري در غرب از عالم معنا به وسوسه هاي خاك ،يا به قولي از ملكوت آسمان به برهوت زمين ،كه با رنسانس آغاز شده بود در قرن نوزدهم بخوبي به ثمر نشست .اگر با آغاز عصر جديد در رنسانس ،عالم مجردات رفته رفته جاي خود را به واقع انگاري سپرد،در قرن نوزدهم ،امپرسيو نيستها آخرين بقاياي آرمان گرايي مكتب كلاسيك را درهم شكستند و راه را براي تجزيه و بطلان صورتهاو ظهور مكاتب بعدي هموار نمودند .اگر در هنر ديني ،جهت ديد ،هنر و هنرمند ،انتزاع از صور عيني و فرا گذشتن از زمان مادي بود ،هنر عصر جديد شيعته نمايش عينيت در شد كه به شي ء تبديل شده بود .سرانجام به تجزيه كامل صور منجرگشت. در پايان اين سير نزولي ،هنر مند ديگر خود را پايبند هيچ نظامي نمي دانست .به عبارت ديگر ،اگر هنراروپايي تا قبل از رنسانس به ماوراءطبيعت و حقيقت ديني عالم نظر داشت ،با آغاز رنسانس ،و پس از آن با ظهور مكتب امپرسيو نيسم ،به تصويري مجرد ا زعينيت اشياء،فوران انفجار آميز نيروهاي آشفته دروني ،تصوير ها كج و معوج جهاني در هم شكسته ،لكه هاي رنگ و صور هندسي ،چهره هاي درهم و برهم و به تعبيري ،به اعضاي تجزيه شده بدن انساني تنزل نمود .اگر چه به ظاهر ميان ايسم هاي هنري غرب كه در سده هاي اخير به ظهور رسيده اند – درست تر بگوييم ،بعضاً چون قارچ بعد از باران در شوره زار سده نوزدهم روييدند –تباين و تناقضي ديده مي شود ،اما رشته اي دروني تمام آنها را به هم پيوند مي دهد وآن همان تنزل ديد هنرمند از آسمان به سوي زمين ووسوسه هاي آن است .به يك تعبير،هنرمند نگاهش را اشياءو اجسام مي دوزد و به تعبيري ديگر ،نگاهش را از خارج برگرفته و به ژرفاي روان خويش خيره مي شود .
هنرمند عصر جديد مدام مي آفريند .بودنش در گرو همين آفرينش مدام اوست .او پيوسته در جست و جوي چيزي ناشناخته است كه به او آرامش و لذت بدهد ،اگر چه گذرا باشد و دروغين .او سرگشته است ومضطرب .عصيان يا انزوا،هيچ كدام نمي تواند روح آشوب زده وي را آرام سازد .اودر نقطه اي ايستاده است كه هيچ تعريفي از انسان و هيچ ايماني به آسمان ندارد .بنابر اين بي سيرت و صورت شدن هنرش نيز نشانگر هيچ تنزلي براي او نيست .تصويري كه هنرمند عصر جديد از انسان ارائه مي كند تصوير موجودي است تنها و رها شده بر خاك ،گرفتار كابوسها و اوهام ،بنده سرخوشي ها ي آني ،لذايذ جسماني و غرايز لگام گسيخته .تصويري كه هنرمند جديد ارائه مي كند ،تصوير كنجكاوي سير ناپذير و جست و جوي لذات نامحدود در تمدن فاوستي است . دنيايي كه او تصوير مي كند دنيايي است ويران ،دردناك و آزاردهنده ،بي معنا و مبتذل و سرشار از اميدهاي واهي .چنين است كه اين تصوير مي تواند اورا سرانجام به خود كشي نيز بكشاند .دنيايي كه به قول گوته ،انسان در آن،گويي بر صفحه شطرنج ابديت همچون پياده اي است در دست خدا و شيطان ،به تعبيري واقع بينانه تر در دست شيطان .در يك كلام ،هنرمند عصر جديد و هنر معاصر ،ميراث در هنري است كه ويران كننده سنتهاي رواني و معنوي از يك سو و تخريب كننده صورتها از سوي ديگر مي باشد .بنابراين ،هنرمند شرقي ،في المثل در عالم نقاشي ،چگونه مي تواند ا زهنر و هنرمندي الهام بگيرد و پيروي كند كه هيچ ميانه اي با روح ديني و اسطوره اي فرهنگ و هنر سرزمينش ندارد ؟