حكومت و مشروعيت
1. مشروعيت حكومت
حكومت
عليرغم تعريف هاى مختلفى كه از اين واژه در كتب علوم سياسى ارائه شده است، مى توان حكومت را ارگانى رسمى دانست كه بر رفتارهاى اجتماعى نظارت داشته و بدان ها جهت ببخشد. اگر مردم از طريق مسالمت آميز، جهت دهى را پذيرا نشوند، حكومت با توسل به قوه قهريه اهدافش را دنبال مى كند، اگر كسانى از مقررات وضع شده براى نيل به هدف قانون، تخلف كنند با كمك دستگاه هاى انتظامى مجبور به پذيرفتن مقررات مى شوند. اين تعريف البته شامل حكومت هاى مشروع و نامشروع مى شود.
در همه نظريات حول "حكومت"، به ضرورت وجود حكومت در جامعه اعتراف شده است. تنهامكتب «آنارشيسم» منكر ضرورت وجود حكومت است. آنارشيست ها معتقدند بشر مى تواند با اصول اخلاقى، زندگى اجتماعى خويش را اداره كند و نيازى به حكومت نيست. آنها معتقدند بايد چنان حركت كرد كه بدون نياز به حكومت، جامعه اداره شود.
مكاتب ديگر، اين نظريه را منافى با واقعيات و به تعبيرى آن را غير واقع بينانه مى دانند در طول قرن ها بلكه هزاران سال تجربه نشان داده است درهر جامعه اى افراد معتنابه، به قوانين اخلاقى ملتزم نيستند و اگر قدرتى آنان را مهار نكند، زندگى اجتماعى را به هرج و مرج مى كشانند.
مشروعيت
مشروعيتى كه در فلسفه سياست مطرح مى شود مفهومى اصطلاحى دارد كه نبايد آن را بامعناى لغوى اين واژه و واژه هاى هم خانواده اشتباه گرفت; به عبارت ديگر نبايد «مشروعيت» را با «مشروع»، «متشرعه» و «متشرعين» كه از «شرع»به معناى دين گرفته شده همسان گرفت. بنابر اين،معناى اين واژه در مباحث سياسى تقريبا مترادف قانونى بودن است.
حال كه حكومت، ضرورت دارد و اساس آن براين است كه دستورى از مقامى صادر شود وديگران به آن عمل كنند، قوام حكومت به وجود شخص يا گروهى است كه «حاكم»اند و همينطوربه مردمى كه مى بايست دستورات حاكم را بپذيرند و بدان عمل كنند.
اما آيا مردم از هر دستورى بايد اطاعت كنند وهر شخص يا گروهى حق دارد دستور دهد؟
در طول تاريخ كسانى با زور بر مردم تسلط يافته و حكم فرمايى كرده اند، بى آنكه شايستگى فرمانروايى را داشته باشند. همچنين گاه افراد شايسته اى بوده اند كه مردم مى بايست از آنان اطاعت كنند.
منظور از «مشروعيت» اين است كه كسى حق حاكميت و در دست گرفتن قدرت و حكومت را داشته باشد، و مردم وظيفه خواهند داشت از آن حاكم اطاعت كنند.
حق و تكليف
ميان «حق حاكميت» و «تكليف اطاعت» تلازم وبه اصطلاح منطقى، تضايف برقرار است. وقتى كسى «حق» داشت، طرف مقابل، «تكليف» دارد كه آن حق را رعايت كند. اگر پدر حق دارد به فرزند ش دستور بدهد، پس يعنى فرزند بايد اطاعت كند.وقتى مى گوييم حاكم «حق» دارد فرمان بدهد،يعنى مردم بايد به دستورش عمل كنند. پس مى توان گفت: «مشروعيت» يعنى «حقانيت».
پس مشروعيت حكومت يعنى حق حكومت برمردم. در ميان مردم اين باور وجود دارد كه در هرجامعه اى كسانى حق دارند بر مردم حكومت كنند و كسان ديگرى چنين حقى را ندارند. پس اگر گفته شود فلان حكومت مشروع است، بدين معنا نيست كه دستورهاى آن حكومت، لزوما حق و مطابق باواقعيت است. حقى كه در اينجا گفته مى شود،مفهومى اعتبارى است كه در روابط اجتماعى مطرح مى گردد.
مفهوم حق حاكميت
گفته شد «حق حاكميت» و «تكليف به اطاعت»با هم ملازمند و بدون يكديگر، بى معنى اند. پس تفاوتى نيست اگر بپرسيم: چرا حاكم حق دارد دستور دهد، يا اينكه سؤال كنيم: چرا بايد مردم ازحاكم پيروى كنند و دستورهاى او را اجرا نمايند.
اگر پذيرفتيم كه اولا در هر جامعه ى بايد حكومتى وجود داشته باشد، و ثانيا: حكومت، به معناى تدبير امور اجتماعى يك جامعه است پس بايد بپذيريم كسانى حق دستور دادن و حكم كردن دارند، و در مقابل، مردم مكلف اند دستورهاى حاكم يا هيات حاكمه را اطاعت كنند. اگر دستورى در كارنباشد، ديگر حكومتى وجود نخواهد داشت. اگردستور و اوامرى باشد، ولى كسى اطاعت نكند،حكومت بيهوده خواهد بود.
همان دلايل عقلى كه رابطه رئيس و مرؤوس و يا امام و امت را به وجود مى آورد، كه بدون چنين رابطه اى، مصالح جامعه تامين نمى شود، عينا ثابت مى كند كه حاكم، حق حكم كردن دارد و مردم بايداز او اطاعت كنند.
2. ملاك مشروعيت حكومت
درباره ملاك مشروعيت حكومت، به چند نظريه مشهور به صورت گذرا اشاره مى كنيم:
1. نظريه قرارداد اجتماعى: اين نظريه مشروعيت حكومت را از قرارداد اجتماعى مى داند; بدين معنا كه بين شهروندان و دولت قراردادى منعقد شده كه براساس آن، شهروندان خود را ملزم به پيروى از دستورهاى حكومت مى دانند; درمقابل حكومت هم متعهد است كه امنيت، نظم و رفاه شهروندان را فراهم سازد. در اينكه طرفين قرارداد اجتماعى چه كسانى هستند نظرات متفاوتى اظهار شده و يكى اين است كه يك طرف قرارداد، شهروندان هستند و طرف ديگر حاكم يا دولت. نظريه ديگر اين است كه بين خود شهروندان اين قرارداد منعقد مى شود.
2. نظريه رضايت: رضايت شهروندان، معيارمشروعيت است; يعنى وقتى افراد جامعه به حكومتى راضى بودند اطاعت از دستورهاى حكومت بر آنان لازم است. رضايت افراد باعث مى شود آنان خود را به الزام سياسى وارد كرده،حكومت، حق دستوردادن پيدا مى كند.
3. نظريه اراده عمومى: اگر همه مردم يااكثريت آنان خواهان حاكميت كسانى باشند،حكومت آنان مشروع مى شود. معيار مشروعيت،خواست عمومى مردم است.
4. نظريه عدالت: اگر حكومتى براى عدالت تلاش كند، مشروع است. عدالت، منشا الزام سياسى است.
5. نظريه سعادت يا ارزش هاى اخلاقى: مشروعيت يك حكومت در گرو آن است كه حكومت براى سعادت افراد جامعه و برقرارى ارزش هاى اخلاقى تلاش كند. منشا الزام آورى ومشروعيت، اين است كه حكومت به دنبال سعادت مردم است.
6. نظريه مرجعيت امرالهى يا حكومت الهى: معيار مشروعيت حكومت، حق الهى و امراوست. حكومت دينى براساس همين نظريه است.
اين شش نظريه را مى توان به سه محوراساسى برگرداند: خواست مردم، عدالت يا مطلق ارزشهاى اخلاقى، و حكومت دينى (الهى).
خواست مردم
طبق سه نظريه نخست، معيار مشروعيت،"خواست مردم" است. اگر معيار مشروعيت،خواست مردم باشد، لازمه اش آن است كه اگر مردم حكومتى را نخواستند آن حكومت نامشروع باشد -هر چند آن حكومت در پى مصالح مردم باشد - واگر مردم خواستار حكومتى بودند آن حكومت مشروع گردد هرچند برخلاف مصالح مردم حركت كند و ارزش هاى اخلاقى را رعايت نكند.
اينك بايد ريشه يابى كرد كه پايه ارزشهاى اخلاقى چيست؟
در قرون اخير، گرايشى در فلسفه اخلاق پديدآمده كه اساس ارزش هاى اخلاقى را خواست مردم مى داند (پوزيتويسم اخلاقى). براساس اين گرايش ارزش هاى اخلاقى همان خواست مردم است.
اما «فلسفه اخلاقى اسلام» كه معتقد است بين خواست مردم و ارزش هاى اخلاقى، گاه ممكن است كه همخوانى نباشد. براساس اين گرايش اشكال فوق مطرح خواهد شد. اشكال ديگر اين است كه اگر اكثريت جامعه حكومتى را خواستند، تكليف اقليتى كه چنين حكومتى را نمى خواهند چه مى شود؟ چرا اين اقليت ملزم به اطاعت از اوامرحكومت باشند؟!
اين اشكال بسيار جدى است و در برابردموكراسى به معناى «حكومت اكثريت» بسيارمنطقى جلوه مى كند.
همين طور است كه اگر افرادى موافقت مشروط به حكومتى داشته باشند، ولى حكومت به آن شرط عمل نكند; آيا اين حكومت مشروعيتى خواهد داشت و آن افراد التزامى به آن حكومت پيدا خواهند كرد؟
درباره سه نظريه نخست اشكالات خاص متعدد ديگرى نيز مطرح است كه اينجا از بيان آنهاخوددارى مى كنيم.
عدالت يا ارزش هاى اخلاقى
اگر معيار مشروعيت حكومت را عدالت و ياارزش هاى اخلاقى بدانيم آنگونه كه در نظريه چهارم و پنجم بيان شد، مشروعيت دستورها و اوامرحكومت توجيه شده است، ولى نسبت به دليل مشروعيت حاكمان سخنى گفته نشده است; يعنى اگر قانونى عادلانه و يا تامين كننده ارزش هاى اخلاقى بود، اعتبار و مشروعيت مى یابد، همان گونه كه در نظريه چهارم و پنجم مطرح شده است. بااين سخن اعتبار قابل قانون تثبيت شده است ولى سخن در اعتبار و مشروعيت حاكم است كه به چه معيارى حق فرمان دارد؟
به عبارت ديگر: وقتى قانون و دستورى عادلانه بود، لازم الاجراست، ولى چرا اجراى اين قانون به دست شخص حاكم باشد؟ عادلانه بودن فرمان،توجيه گر حكومت شخص يا گروه خاصى نيست.اين ايراد در نظريه چهارم و پنجم بدون جواب مانده است.
حكومت دينى و الهى
اگر نظريه ششم را بپذيريم، اشكالات وارده برنظريات قبلى، بر اين نظريه وارد نيست. چون همه كسانى كه به وجود خدا معتقد هستند، خدا رامالك و سلطان (داراى تسلط تكوينى بر مردم)مى دانند. اگر خدا آفريدگار انسانهاست، چرا حق دستوردادن و حكم كردن نداشته باشد؟! از سوى ديگر كسانى كه معتقد به وجود خدا هستند، بر اين باورند كه احكام الهى به سود خدا نيست، بلكه درجهت مصالح مردم است، همچنين اين احكام عادلانه و مطابق با ارزش اى اخلاقى است. پس اگرخداحكم كند، لزوم اطاعت از آن بدون اشكال است.
اگر خدا كسى را براى اجراى احكام الهى معين كند، او حق حاكميت دارد. و حكومت او با اشكالى رو به رو نخواهد شد. حكومت پيامبر(صلى الله عليه وآله) وامامان معصوم(عليهم السلام) با نصب خاص الهى صورت گرفته است و حكومت ولى فقيه در زمان غيبت امام معصوم(عليه السلام) با نصب عام از طرف امام معصوم انجام شده است كه خود وى منصوب خداست.
3. ملاك مشروعيت حكومت از ديدگاه اسلام
در معيار مشروعيت حكومت، شيعه و سنى متفقند كه: اگر خدا كسى را براى حكومت تعيين كند، حكومت او مشروعيت دارد و او داراى حق حاكميت است; زيرا بر اساس بينش اسلامى همه جهان ملك طلق خداست و همه چيز از آن اوست. هيچ كس حق تصرف در چيزى را ندارد مگر بااجازه خدايى كه مالك حقيقى همه است. حكومت بر انسانها هم در اصل حق خداست و از شؤون ربوبيت اوست. هيچ كس حق حاكميت بر ديگرى را ندارد مگر آنكه از طرف خداى متعال ماذون باشد;يعنى حكومت كسى كه از طرف خدا نصب شده باشد، مشروع است.
حكومت پيامبر(صلى الله عليه وآله) بهترين نمونه حكومت دينى
يك مصداق از اين حكومت كه مورد قبول شيعه و سنى است - حكومت رسول الله(صلى الله عليه وآله)است. همه مسلمانان اتفاق نظر دارند حكومت رسول الله(صلى الله عليه وآله) به دليل نصب الهى، مشروع بوده است. از نظر اهل تسنن به جز رسول الله كس ديگرى از سوى خداى متعال به حكومت نصب نشده است، ولى شيعيان معتقدند پس ازرسول الله(صلى الله عليه وآله) امامان معصوم(عليهم السلام) نيز از سوى خداى متعال به حكومت منصوب شده اند. بايد توجه داشت ولايت و حكومت معصومان پس ازرسول خدا - به واسطه نصب رسول الله نيست،بلكه اگر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) حضرت على(عليه السلام) را به عنوان جانشين خويش معرفى كرده اند، ابلاغ تعيين الهى بوده است. حضرت على(عليه السلام) از طرف خدا براى ولايت و حكومت منصوب شده بود.درباره ديگر امامان نيز همين گونه است. ليكن آيااز جانب خدا كسى در زمان غيبت معصوم(عليه السلام)براى حكومت نصب شده است؟ آنچه از روايات موجود در كتاب هاى روايى شيعى استفاده مى شوداين است كه در زمان غيبت، فقيهى كه واجدشرايط مذكور در روايات باشد، حق حاكميت داردو به تعبير برخى روايات از طرفم عصومان«عليهم السلام» به حكومت نصب شده است. مشروعيت حكومت فقها زاييده نصب عام آنان ازسوى معصومان است كه آنان نيز منصوب خاص ازجانب خداى متعال هستند. از نظر شيعه به همان معيارى كه حكومت رسول الله(صلى الله عليه وآله) مشروعيت دارد، حكومت امامان معصوم و نيز ولايت فقيه درزمان غيبت مشروعيت خواهد داشت; يعنى مشروعيت حكومت هيچگاه مشروط به خواست اين و آن نبوده، بلكه امرى الهى وبانصب او بوده است.
تفاوت نصب امامان معصوم با نصب فقها دراين است كه معصومان(عليهم السلام) به صورت معيننصب شدهاند، ولى نصب فقها عام بوده و در هرزمانى برخى از آنها ماذون به حكومت هستند.
مشروعيتحكومت از ديدگاه اهل تسنن
از ديدگاه اهل تسنن - كه بجزرسولالله(صلى الله عليه وآله) هيچكس از طرف خدا منصوبنشدهاست - حكومت چگونه، مشروعيت مىيابد؟در جواب بايد گفت: سه راه براى مشروعيتحكومت وجود دارد; اول: اجماع مسلمانان راىحكومتيك فرد; دوم: نصب توسط خليفه قبلى.سوم: تعيين اهل حل و عقد. راه سوم: معروفترينراه حصول مشروعيت از نظر اهل تسنن است ومقصود از آن اين است كه اگر بزرگان مسلمانان -كه اهل نظر و راى هستند - اجماع كنند و كسى رابراى حكومت معين نمايند، حكومت او مشروعيتخواهد داشت.
برخى ديدگاه اهل تسنن درمساله مشروعيتحكومت را با دموكراسى غربى يكسان دانسته وحتى از اين راه خواستهاند اسلام را پيشتازدموكراسى بدانند. در جاى ديگر به بررسى ديدگاهاهلتسنن درباره مشروعيتحكومتخواهيمپرداخت و عدم همخوانى نظريه اهلتسنن بادموكراسى را بيان خواهيمكرد.
4. نقش مهم مردم در حكومتاسلامى
نقش مردم در دو جنبه قابل بررسى است:يكى در مشروعيتبخشيدن به حكومت اسلامى وديگرى در عينيتبخشيدن به آن.
به اتفاقنظر مسلمانان مشروعيتحكومترسولالله(صلى الله عليه وآله) از سوى خداى متعال بودهاست;يعنى خدا حق حكومت را به ايشان عطا فرمود.ولى در تحقق حكومت پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقش اساسىاز آن مردم بوده; يعنى آن حضرت با يك نيروىقهرى حكومتخويش را بر مردم تحميل نكرد،بلكه خود مسلمانان از جان و دل با پيامبر بيعتكرده، با رغبتحكومت نبوى را پذيرا شدند.كمكهاى بىدريغ مردم بود كه باعث تحكيمپايههاى حكومت پيامبر گشت.
در مورد مشروعيتحكومت امامانمعصوم(عليهم السلام) ميان اهل تسنن و شيعيان اختلافنظر وجود دارد. اهل تسنن بر اين عقيدهاند كهحكومت هركس - بجز رسولالله(صلى الله عليه وآله) - با راىمردم و بيعت آنان مشروعيت مىيابد. آنهامعتقدند اگر مردم با حضرت على(عليه السلام) بيعتنكرده بودند، حكومت آن حضرت نامشروع بود.ولى شيعيان معتقدند مشروعيتحكومت ائمهمعصومين(عليهم السلام) با نصب الهى است، يعنى خداىمتعال است كه حق حكومت را به امامانمعصوم(عليه السلام) واگذار كرده است و پيامبراكرم نقشمبلغ را در اين زمينه داشتهاند. ولى در تحققبخشيدن به حكومت ائمه(عليهم السلام) بيعت و همراهىمردم نقش اساسى داشتهاست، از اين روعلى(عليه السلام) با اينكه از سوى خدا به امامت و رهبرىجامعه منصوب شده بود و حكومت ايشانمشروعيت داشت ولى 25 سال از دخالت در اموراجتماعى خوددارى كرد، زيرا مردم با ايشان بيعتنكرده بودند. ايشان با توسل به زور حكومتخويش را بر مردم تحميل نكرد. در مورد ديگر ائمهنيز همين سخن درست است.
عصر غيبت
درباره حكومت در زمان غيبت معصوم بايد گفت:
از آنجا كه در نظر اهل تسنن، زمان حضور امام معصوم(عليه السلام) با زمان غيبت تفاوتى ندارد - زيراآنها امامت بعد از پيامبر را آنگونه كه در شيعه مطرح است قبول ندارند - مشروعيت حكومت با راى مردم است; يعنى سنى ها معتقدند با راى مستقيم مسلمانان يا تعيين خليفه قبلى و يا با نظرشوراى حل و عقد، حكومت يك شخص مشروعيتمىيابد. فقهاى شيعه - به جز چند تن از فقهاىمعاصر - بر اين باورند كه در زمان غيبت، «فقيه»حق حاكميت دارد و حكومت از سوى خدا به وسيله امامان معصوم(عليهم السلام) به فقها واگذار شده است. پس در زمان غيبت هم مشروعيت حكومت از سوى خداست و نقش مردم در عينيت بخشيدن به حكومت است، نه مشروعيت بخشيدن به آن.
برخى خواسته اند نقش مردم در حكومت اسلامى - در زمان غيبت - را پررنگتر كنند; ازاين رو گفته اند آنچه از سوى خدا توسط امامان معصوم(عليهم السلام) به فقها واگذار شده، ولايت عامه است; يعنى نصب فقها همانند نصب معصومان براى حكومت و ولايت نيست، زيرا نصب امامان به گونه اى خاص و معين بوده است فقها به عنوان كلى به ولايت منصوب شده اند و براى معين شدن يك فقيه و واگذارى حكومت و ولايت به او بايد از آراى مردم كمك گرفت; پس اصل مشروعيت ازخداست، ولى تعيين فقيه براى حاكميت به دست مردم است. اين نقش افزون بر نقشى است كه مردمدر عينيت بخشيدن به حكومت فقيه دارند.
اگر مقصود گوينده اين است كه در زمان غيبت،حكومت فقيه مشروعيتى تلفيقى دارد; بدين معنا كه مشروعيت ولايت فقيه به نصب الهى و نيز راى مردم است; و راى مردم در عرض "نصب الهى"،جزء تعيين كننده مشروعيت براى حكومت فقيه است، و يا اگر مقصود اين است كه عامل اصلى مشروعيت حكومت فقيه در زمان غيبت، نصب الهى است، ولى خداوند شرط كرده است كه تا آراى مردم نباشد فقيه حق حاكميت ندارد و راى مردم،شرط مشروعيت حكومت فقيه (نه جزء دخيل درآن) است، به هر صورت كه نظر مردم را درمشروعيت دخالت بدهيم، با اين اشكال مواجه مى شويم كه آيا حاكميت، حق مردم بوده تا به كسى واگذار كنند؟ پيشتر گفتيم حاكميت فقط حق خداست، و امامان از سوى خدا حق حاكميت بر مردم يافته اند. اگر مردم در مشروعيت حكومت دخالت داشته باشند، بايد هر زمان كه مردم نخواستند حكومت فقيه عادل واجد شرايط،نامشروع باشد، ولى ما گفتيم كه فقيه واجد شرايط در زمان غيبت حق ولايت دارد و اين حق باموافقت مردم تحقق عينى مى يابد. افزون بر اين،لازم مى آيد كه در صورت عدم موافقت مردم،جامعه اسلامى بدون حكومت مشروع باشد.
5. فلسفه "انتخابات"
شايسته است ابتدا به چند نظريه اشاره كنيم كه معتقدند آراى مردم بايد در حكومت دينى نقش داشته باشد.
1. برخى مىگويند: حكومتيا «ليبرالى» استو توسط آراى مردم مشروعيت پيدا مىكند، و يا«فاشيستى» است و در آن مردم هيچ دخالتى ندارند. پس در نظام اسلامى بايد آراى مردم را معتبر بدانيم، تا انگ فاشيستى به نظام زده نشود.
2. معدودى از معاصرين به عنوان احتمال گفته اند: در زمان غيبت معصوم، مشروعيت حكومت منوط به آراى مردم است.
3. برخى معتقدند: چون از طرف خدا براى حكومت - در زمان غيبت - حكمى صادر نشده وامر و نهى اى به ما نرسيده است، يعنى امر حكومت در عصر غيبت مسكوت مانده است، پس اين امر به مردم واگذار شده و آنان بايد به حاكميت شخص ويا اشخاصى نظر بدهند، يعنى نظر و راى مردم نقش تعيين كننده در مشروعيت نظام دارد.
4. گروهى مى گويند: چون توسط خدا به كس ىحق حاكميت اعطا نشده است، خود مردم بايد تصميم بگيرند زيرا مردم بر جان و مال خويش مسلط هستند (الناس مسلطون على اموالهم وانفسهم): مردم حاكميت را - كه حق آنان است - به شخصى واگذار مى كنند و يا او را وكيل خودمى گردانند. - تفاوت «توكيل» با «تفويض» اين استكه در اولى حق تجديد نظر داريم، ولى در تفويض نمى توانيم از راى خود برگرديم، - پس مشروعيت حاكميت در هر دو صورت، به آراى مردم است.
در نقد نظريه نخست بايد گفت: به چه دليل حكومت بايد در دو شكل ياد شده منحصر باشد؟!
ما شكل سومى از حكومت را مى شناسيم كه درآن مشروعيت، با آراى مردم به دست نمى آيد، بلكه مشروعيت آن با حكم الهى است، در همان حال هيچ گونه تحميلى هم بر مردم وجود ندارد، زيراتوسل به زور براى دستيابى به حكومت مورد نظرما روا نيست و مردم با ايمان آگاهانه و آزاد خويشبدان تن مى دهند.
درباره نظريه دوم بايد توجه كرد اكثريت فقهاى شيعه، مشروعيت حكومت در زمان غيبت را از ناحيه خدا مى دانند، اگر چه پذيرش و بيعت مردم باعث عينيت بخشيدن به حكومت دينى خواهد شد.
درباره نظريه سوم بايد گفت: خداى متعال درمورد حكومت در عصر غيبت سكوت نكرده است;متون دينى مى گويند: مردم در زمان غيبت بايد تحقيق كنند و فقيه جامع شرايط را براى حكومت بيابند و حكومت را به او بسپارند.
درباره نظريه چهارم بايد گفت: در بينش دينى حق حاكميت از آن خداست، همه چيز مملوك اوست. هيچ كس حق تصرف در چيزى را مگر بااجازه خدا ندارد، حاكميت بر مردم در صورتى مشروع است كه با اذن خدا باشد. پس حاكميت حق مردم نيست، تا بخواهند آن را به كسى واگذاركنند يا كسى را وكيل نمايند.
اشكالاتى - كه در جاى خود - بر «دموكراسى»وارد است، بر نظريه چهارم هم وارد است; از جمله اينكه اگر اكثر مردم حاكميت را به كسى توكيل ياتفويض كردند، وظيفه مخالفان چيست؟ آيا بايداطاعت كنند؟ چرا؟ همچنان كه مىتوان اشكال كرد چرا مردم حق حاكميت را فقط به فقيه واگذاركنند؟ اگر حق مردم است، مى توانند آن را به هركس كه بخواهند وا گذارند. پس طبق نظريه چهارمولايت فقيه ضرورت ندارد.
6. نظريه مقبول
مردم مشروعيتى به حكومت فقيه نمى دهن بلكه راى و رضايت آنان باعث بوجود آمدن آن مى شود. خدا به پيامبر مى فرمايد: «هو الذى ايدك نصره و بالمؤمنين; (1) خداست كه تو را با يارى خويش و مؤمنان تقويت كرد.» كمك و همدلى مردم مؤثر در عينيت بخشيدن به حكومت - حتى حكومت پيامبر است. حضرت امير(عليه السلام)مى فرمايد: «لو لا حضور الحاضر و قيام الحجةبوجود الناصر... لالقيتحبلها على غاربها (2) مى فرمايد: «اگر حضور بيعت كنندگان نبود و باوجود ياوران حجت بر من تمام نمى شد... رشته كار[ حكومت ] را از دست مى گذاشتم.» همچنين از آن حضرت نقل كرده اند: «لاراى لمن لايطاع» (3) «كسى كه فرمانش پيروى نمى شود، رايى ندارد.»اين سخنان همگى بيانگر نقش مردم در پيدايش وتثبيتحكومت الهى، خواه حكومت رسولالله وامامان معصوم و خواه حكومت فقيه در زمان غيبت، است.
حال بايد پرسيد كه اگر چنين است، شركت مردم در انتخابات خبرگان رهبرى براى تعيين رهبر چه حكمتى دارد؟!
مردم با راى به خبرگان، رجوع به «بينه»كرده اند يعنى كارشناسان دينى را برگزيده اند تاسخن آنان به عنوان حجت شرعى اعتبار داشته باشد و اين امر تازگى ندارد، زيرا مردم هميشه درامور شرعى خويش به «بينه» رجوع مى كنند، مثلابراى تشخيص مرجع تقليد به افراد خبره عادل مراجعه مى كنند، تا حجت شرعى داشته باشند. بااين تحليل، انتخابات زمينهاى براى يافتن رهبرصالح مى شود، نه اينكه به او حق حاكميت ببخشد. روشن است كه بهترين راه فقيه جامع شرايط رهبرى، مراجعه به خبرگان است.
ما معتقديم اين نظام بايد بر اراده تشريعى الهى استوار باشد. قانونى كه درباره ديگران اجرامى كنيم، تصميماتى كه براى ديگران مى گيريم،تصرفى كه در زمين ها، جنگل ها، كوه ها و بيابان هامى كنيم، نفت، گاز، طلا، مس و معادنى كه استخراج مى كنيم، اين كارها و تصرفات را بايد بامجوز انجام دهيم. در بينش اسلامى، مجوز اين تصرفات اذن خداوند است. در حد اجازه او، مجازبه تصرف هستيم. راى مردم جايگاه خود را دارد ولى حجيت شرعى ندارد، از اين رو اگر اسلام چيزى را نهى كرده باشد، حق نداريم با راى وانتخاب خود آن را مجاز بشماريم. راى خداوند درهمه جا مطاع است و اعتبار راى مردم تا وقتى است كه با دين تنافى نداشته باشد. براساس اين مبانى، مشروعيت دينى محور است.
البته گرچه «مقبوليت» با «مشروعيت» تلازمى ندارد، اما حاكم دينى حق استفاده از زور براى تحميل حاكميت خويش را ندارد.
اگر نفوذ كلمه حاكميت ولى فقيه از دست برود،مشروعيتش از دست نمى رود، بلكه تحقق حاكميت با مشكل مواجه مى گردد. البته اين فرض در زمان ما واقع نشده و آنچه در نوشته ها و سخنان رون مرزى يا مقلدان آنها - مبنى بر عدم مقبوليت نظام اسلامى در ميان مردم - ادعا مى شود تنها براى ايجاد جو كاذب است.
در زمان حيات امام راحل(قدس سره) بارها از سوى مخالفان جمهورى اسلامى تبليغ مى شد مردم ايران به دليل مشكلات اقتصادى ناشى از جنگ ومحاصره اقتصادى، از جمهورى اسلامى بريده اند،ولى شاهد بوديم در همان اوضاع مردم به طورگسترده در صحنه حاضر مى شدند و از هيچ فداكارى دريغ نمىكردند. پس از رحلت حضرت امام جريان اجتماعى همان شكل و جهت را حفظ كرده، از اين رو پشتيبانى مردم از نظام و رهبرى آن محفوظ است.
اما در مقام بحث نظرى بايد گفت كه احتمال عدم مقبوليت نظام اسلامى از سوى مردم، به دوصورت متصور است:
اول: مردم با دين، مشكل داشته و به هيچ روى حكومت دينى را نپذيرند; در اين صورت چه درمورد امام معصوم(عليهم السلام) و چه فقيه داراى شرايط حاكميت حكومت دينى تحقق نخواهد يافت، زيراشرط تحقق، پذيرش مردم است. نمونه بسيارروشن اين فرض، 25 سال خانه نشينى حضرت على(عليه السلام) است. ايشان از سوى خدا به ولايت منصوب شده بودند، ولى حاكميت بالفعل نداشتند، زيرا مردم با آن حضرت بيعت نكردند.
دوم: اين است كه حاكميت شخصى كه داراى حق حاكميت شرعى است و به وظائف خود نيز به درستى عمل كند به فعليت رسيده باشد; ولى پس از مدتى عده اى به مخالفت با او برخيزند. اين فرض خود دو حالت دارد:
يكى اينكه مخالفان گروه كمى هستند و قصد براندازى حكومت شرعى را كه اكثر مردم پشتيبان آن هستند دارند; شكى نيست در اين حال، حاكم شرعى مؤظف است با مخالفان مقابله كند و آنان رابه اطاعت از حكومت شرعى وادار كند. نمونه روشن اين مورد برخورد خونين حضرت امير(عليه السلام) بااصحاب جمل، صفين، نهروان و غيره بود و در زمان كنونى برخورد جمهورى اسلامى با منافقان وگروه هاى الحادى محارب از همين گونه است، زيرا روا نيست حاكم شرعى با مسامحه و تساهل راه رابراى عده اى كه به سبب اميال شيطانى قصد براندازى حكومت حق و مورد قبول اكثر مردم رادارند، بازبگذارد.
صورت دوم - از اين فرض - اين است كه بعد ازتشكيل حكومت شرعى مورد پذيرش مردم،اكثريت قاطع آنها مخالفت كنند; مثلا بگويند: ماحكومت را نمى خواهيم. در اين حال، حاكم شرعى،هنوز شرعا حاكم است، ولى با از دست دادن نفوذ كلمه خويش، قدرت اعمال حاكميت مشروعش رااز دست مى دهد.
تنها در صورتى مشروعيت حكومت دينى ازدست مى رود كه او به وظايف خود عمل نكند و يايكى از شرايط حاكميت را از دست بدهد. در غيراين صورت مشروعيت باقى است.
شايد بتوان دوران امامت امام حسن مجتبى(عليه السلام) و درگيرى ايشان با معاويه و فرارسران سپاه آن حضرت به اردوگاه معاويه رانمونه اى از فرض اخير دانست تاريخ نشان دادحضرت به علت پيروى نكردن مردم از ايشان عملاحاكميتى نداشتند و مجبور به پذيرش صلح تحميلى شدند، ولى مردم هم مكافات اين بدعهدى و پيمان شكنى خود را ديدند و كسانى برآنان مسلط شدند كه دين و دنياى آنها راتباه كردند.
7. مفهوم جمهوريت
اصطلاح «جمهورى» در فلسفه سياسى مفهومى متعين، ثابت و غيرقابل تغيير ندارد. گاه اين اصطلاح در مقابل رژيم سلطنتى، گاه در برابررژيم ديكتاتورى و خودكامه به كار مىرود. نظام حكومتى در امريكا، فرانسه و خيلى از كشورهاجمهورى است. حتى شوروى سابق كه رژيم سوسياليستى داشت، خود را جمهورى مى خواند ومناطق تابع آن به عنوان جمهوري هاى شوروى خوانده مى شدند و اكنون كه آزاد شده وخودمختارند، باز جمهورى هاى جديد به شمارمى آيند با اينكه هر يك از اين كشورها با ديگرى -از جهات گوناگون - تفاوت دارد. اگر دقت كنيم مى بينيم خيلى از كشورها كه از لحاظ نوع اداره وتدبير حكومتى، مردمى هستند، هنوز رژيم سلطنتى دارند; مثل انگلستان، بلژيك، تايلند،دانمارك، سوئد و هلند.
نبايد گمان كرد «جمهورى» دقيقا شكل خاصى از حكومت است، تا نظام فعلى ما - كه جمهورى است - همان شكل را تقليد كند. هنگامى كه مردم مسلمان ايران به رهبرى امام خمينى مبارزه بارژيم سلطنتى را شروع كردند و سرانجام آن رابرانداختند و نظام جمهورى را به جاى رژيم سلطنتى جايگزين نمودند، بواقع حكومتى را نفى كردند كه معيار مشروعيت خويش را موروثى بودن حاكميت مى دانست. مردم نظامى را جايگزين رژيم سابق كرده اند كه شكل و خصوصيات آن همخوان با موازين اسلامى و ديدگاه هاى دينى درباره حكومت است و بر اساس مصالحى كه بايد در اوضاع متغير زمان مورد توجه قرارگيرد، تعيين مى شود. از اين رو بايد ارزشها و احكام اسلامى مبناى عمل مسؤولان نظام باشد، نه اينكه«جمهورى» بودن نظام به معناى «غيردينى» بودنآن قلمداد شود.
اينك نوعى از جمهوريت، شكل حكومتى باهدف تامين محتوى و مضمون و احكام اسلام رانسبتا تامين كرده است.
8. دموكراسى و نظام شرعى
دموكراسى به معناى حكومت مردم بر مردم يا«مردم سالارى» است. دموكراسى جديد در غرب،هنگامى شروع شد كه متدينين غربى متوجهشدند آئينى كه به نام مسيحيت در دست آنهاست،كارآيى و قابليت آن را ندارد كه در تمام جنبههاىزندگى انسان بويژه در زندگى اجتماعى نقشداشته باشد و قانونگذارى نمايد. از اين رو مشكل رابدينگونه حل كردند كه حوزه كاربرد دين وحكمرانى خدا محدود به زندگى فردى انسان وچگونگى رابطه او با خدا باشد. آنها حاكميت دين رادر مسائل اجتماعى و سياسى نپذيرفتند قلمروىرسالت دين، منحصر در اين شد كه بگويد: نمازبخوان; دعابكن; توبه و مناجات بنما; و اما اينكهحكومت چگونه بايد باشد، سياست چيست،قضاوت كدام است و يا نظامهاى ارزشى جامعه برچه مبنايى است، ربطى به دين ندارد و به صلاحخداست كه در اين مسائل مهم بشر دخالت نكند!
بدين ترتيب دنياى غرب، تكليف خود را بادين مسيحيت تحريف شده، روشن كرد و درمسائل سياسى و اجتماعى و اقتصادى، خيال خودرا از خدا راحت كرد. آن گاه اين مساله براى غربيهامطرح شد كه پس از گرفتن حكومت از دستخدا، آن را به چه كسى بسپاريم؟ متفكران غربى به دوراهحل رسيدند:
نخست آنكه حكومتبه دستيك نفر سپردهشود و او مطابق ميل خود با مردم رفتار كند. اينشيوه را «ديكتاتورى» ناميدند.
راه حل دوم: آنكه حكومت را به دست مردمبسپارند; مردمى كه بالغ هستند و مىتوانندمصلحت و مفسده خود را تشخيص دهند و مطابقبا راى خود، قانون وضع كنند و يا هر چه را دوستدارند تصويب كنند يا تغيير دهند.
براساس اين نظريه، ملاك خوب و بد فقطخواست مردم است. خوب و بد، مفاهيمىاعتبارىاند كه تابع سليقه مردماند و ما در عالمواقع و در حقيقت، خوب و بدى نداريم. اگر مردميك روز گفتند فلان عمل خوب است، آن عملخوب مىشود، ولى نه براى هميشه، بلكه تا وقتىمردم بخواهند; اگر روز بعد گفتند: همان عمل بداست، آن كار بد مىشود باز هم نه براى هميشه.بنابر اين، ما خوب و بد حقيقى و عينى نداريم،اينها مفاهيمى اعتبارى و ساخته و پرداخته خودمردماند، غربىها اين شيوه را كه متكى بر راىمردم بود، دموكراسى ناميدند.
آنگاه كه حل مشكل حكومت را منحصر در ايندو راه يافتند، به اين نتيجه رسيدند كه حكومتدموكراسى و آزاد بر حكومت فاشيستى وديكتاتورى رجحان دارد. فرياد زدند: درود بردموكراسى و آزادى و بدين ترتيب دموكراسى دردنياى غرب رواج يافت. دموكراسى غربى، زاييدهتفكر جدايى دين از سياست است و هيچگاهنمىتواند با اسلام همسو گردد. زيرا همانگونه كهبيان شد; در غرب ابتدا فرض كردند دين نبايد درعرصه مسائل حكومتى و سياسى دخالت كند،آنگاه ناچار شدند حكومت را به دست مردمبسپارند، تا گرفتار ديكتاتورى نشوند. البته شايداين حادثه را بتوان در غرب و در بستر مسيحيتتحريف شده، توجيه نيز كرد اما حساب اسلام بهكلى جداست.
آيا اسلام مانند مسيحيت تحريف شده استكه نتواند درباره مسائل اجتماعى و حكومتى وبينالمللى نظر دهد و حكم كند؟ اگر اسلام مانندمسيحيتبود، ما دموكراسى را روى چشممانمىگذاشتيم و با غرب و شرق، همنوا مىشديم، اماهرگز اسلام همچون مسيحيت نيست و به تمامجنبههاى زندگى بشر عنايت دارد و متن قرآن وسنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و سيره ائمه اطهار(عليهم السلام)سرشار از دستورات اجتماعى و حكومتى است. آياچنين اسلامى به ما اجازه مىدهد فقط در مسائلفردى، بنده خدا باشيم و در مسائل اجتماعى، بندهمردم؟! آيا اسلام به ما اجازه مىدهد فقط درمسائل نماز، روزه، زكات و مانند اينها به سراغ خدابرويم، اما در مساله حكومت و سياست، معيارمشروعيت قانون را راى اين و آن بدانيم؟!
بهتر است غربگرايان جامعه ما، ابتدا اسلام رابه درستى بشناسند و اندكى تامل كنند آيا اسلام بادموكراسى غربى قابل جمع است، آنگاه شعاردهند ما مسلمانيم و در عين حال دموكراسى غربىرا مىخواهيم!! و به تناقضهاى اين جمعغيرمنطقى نيز به دنبال پاسخ منطقى باشند.
واژه دموكراسى - كه از آن به «مردم سالارى»نيز تعبير مىشود - همچون واژه آزادى، توسعه،جامعه مدنى و ... تعريف روشنى ندارد و مفهومىشناور و لغزنده را تداعى مىكند. بايد مقصود خودرا از دموكراسى مشخص كنيم و به تعريف مشتركىاز آن دستيابيم، سپس آن را با دين بسنجيم، تابه نتيجه درستى برسيم.
اگر مراد از دموكراسى آن باشد كه هر قانونى رامردم وضع كردند، معتبر و لازمالاجراست و بايدمحترم شناخته شود، چنين مفهومى قطعا با دينسازگار نيست. زيرا از نظر دين حق حاكميت وتشريع مختص به خداست; «انالحكم الا لله». (4) فقط خداست كه همه مصالح و مفاسد انسان وجامعه را مىشناسد و حق قانونگذارى وتصميمگيرى براى انسان را دارد و انسانها بايد درمقابل امر و نهى الهى و قوانين دينى، فقط پيرو وفرمانبردار بىچون و چرا باشند. زيرا عبوديتخداوند، عاليترين درجه كمال است و اطاعت ازفرامين الهى سعادت آدمى را تامين مىنمايد.بنابراين دموكراسى و مردمسالارى اگر به معناىارزش راى مردم در مقابل حكم خداوند باشد، هيچاعتبارى ندارد، زيرا آنچه بايد در مقابل آن خاضع ومطيع باشيم، فرمان خداست.
بنابراين اگر مردم كشورى در وضعيتى خاصبر امر نامشروعى توافق نمايند و راى دهند - چنانكه در برخى از كشورهاى غربى اين گونه است - درچنين موقعيتى قطعا فرمان خدا مقدم است، زيراحكم خدا بر تشخيص مردم رجحان دارد. اگر راىاين و آن، اكثريتيا اقليت را بر حكم خدا ترجيحدهيم، عملا خدا را نپرستيدهايم و تابع فرمان اونبودهايم و ربوبيت تشريعى خداوند را زيرپاگذاشتهايم، كه اين عمل با توحيد منافات دارد.
دموكراسى اسلامى
اگر منظور از دموكراسى اين باشد كه مردم درچارچوب احكام الهى و قوانين شرعى در سرنوشتخود مؤثر باشند، چنين تعبيرى با اسلام مخالفتندارد. در قانون اساسى اين معنا - به روشنى -تاييد شده و مقصود امام امت كه فرمودند: ميزانراى مردم است، بدون ترديد همين بوده است; نهآنكه هر چه مردم خواستند - حتى اگر مخالفحكم خدا باشد - ارزش و اعتبار دارد. ميزان، راىمردم است تا زمانى كه از قوانين الهى خارج نشود وبا مبانى شرع مخالفتى نداشته باشد; در غير اينصورت، راى مردم ارزشى ندارد.
آيه شريفه «و امرهم شورى بينهم» (5) به اينمعنا نيست كه مردم در همه چيز مىتوانند نظربدهند و حلال و حرام خدا را با شور و گفتگو تغييردهند; بلكه طبق آيه شريفه «و ما كان لمؤمن ولامؤمنة اذا قضىالله و رسوله امرا ان يكونلهمالخيرة من امرهم» (6) در احكامى كه از سوىخدا و پيغمبر صادر شدهاست، مؤمنان هيچاختيارى در دخل و تصرف ندارند.
9. حكومت دينى
حداقل سه معنا ممكن است از «حكومتدينى» اراده شود; 1. حكومتى كه تمام اركان آنبراساس دين شكل گرفته باشد. 2. حكومتى كه درآن احكام دينى رعايت مىشود. 3. حكومتدينداران و متدينان.
اين سه معنا و تفاوت آنها را با يكديگر چنينمىتوان توضيح داد: طبق معناى اول، حكومتدينى حكومتى است كه نه تنها همه قوانين ومقررات اجرايى آن برگرفته از احكام دينى است،بلكه مجريان آن نيز مستقيما از طرف خدامنصوبند، يا به اذن خاص يا عام معصوم منصوبشدهاند چنين حكومتى «حكومت دينى» ايدهآل وكمال مطلوب است، زيرا حكومتى با اينخصوصيات از پشتوانه حكم الهى برخوردار است وبر اساس اراده تشريعى خدا شكل گرفته است. پسحكومت رسولالله(صلى الله عليه وآله) و امام معصوم و نيزحاكميت افرادى مانند مالك اشتر در زمان حضورمعصوم و يا حكومت ولى فقيه جامعالشرايط درعصر غيبت اين گونه است.
اما طبق معناى دوم لازم نيستشخص حاكم،منصوب مستقيم يا غيرمستقيم خدا باشد. در اينصورت مجرى اين حكومت پشتوانه الهى ندارد ودينى بودن حكومت فقط به اين معناست كهقوانين دينى در اين حكومت رعايت مىشود. حتىطبق اين معنا لازم نيست تمامى قوانين حكومتبرگرفته از احكام و قوانين شرع باشد بلكه كافىاست كه تا حدودى احكام و ارزشهاى دينى در اينحكومت رعايت گردد. اين شكل از حكومت درمرتبه بعد از حكومت دينى به معناى اول قراردارد.
بر اساس معناى سوم اصلا رعايتيا قوانيناسلامى هم لازم نيستبلكه همين كه حكومتىمربوط به جامعهاى است كه افراد آن متدينهستند چون شهروندان متدين هستند حكومتهم، مسامحتا دينى به حساب مىآيد. مشابه اينتعبير، تعبير فلسفه اسلامى است كه بعضى آن را«فلسفه مسلمانان» معنا مىكنند يعنى فلسفهاىكه در بين مسلمانان رايج است هر چند منطبق باتفكر اسلامى نباشد از اين رو براى صدق اينمعناى سوم حكومت دينى، ضرورتى ندارد كهحاكم مقيد به اجراى احكام شرع باشد. و طبق اينمعنا همه حكومتهايى كه از صدر اسلام تاكنون درمناطق مختلف جهان در جوامع مسلمان تشكيلشده است «حكومت دينى» ناميده مىشوند.
شكى نيست كه معناى سوم حكومت دينىطبق معيار و موازين عقيدتى ما معنايى صحيح وقابل قبول نيستبلكه در نظام عقيدتى اسلامحكومتى دينى است كه تمام اركان آن دينى باشديعنى به معناى اول از معانى حكومتى دينى، دينىباشد. اما معناى دوم «حكومت دينى»، در واقع«بدل اضطرارى» حكومت دينى مقبول است نهاينكه حقيقتا حكومت دينى باشد يعنى در صورتعدم امكان تحقق حكومتبه معناى اول به ناچاربه سراغ حكومت دينى به معناى دوم مىرويم.
توضيح اينكه وقتى شرايط به گونه اى بود كه حكومت دينى به معناى اول قابل تحقق نبود: ازميان اشكال مختلف حكومت، «حكومت دينى» به معناى دوم اضطرارا پذيرفته مى شود براى تبيين معناى «اضطرار» به اين مثال توجه كنيد. از نظرفقه اسلامى، خوردن گوشت مرده حرام است. لكن اگر مسلمانى در شرايطى قرار گرفت كه به خاطرگرسنگى مشرف به مرگ است و مقدارى گوشت مرده در اختيار اوست. در اينجا فقها به استناد ادله شرعى فتوا مى دهند كه خوردن گوشت مرده به مقدارى كه از مرگ نجات پيداكند جايز است دراين صورت گفته مى شود چنين شخصى مضطر به خوردن گوشت مرده است.
در بحث كنونى هم در شرايطى كه تحقق حكومت دينى واقعى امكان ندارد مسلمانان مضطرهستند كه حكومتى را تشكيل دهند كه «دينى» به معناى دوم است. پس در هر شرايطى نمى توان حكومت دينى به معناى دوم را تجويز كرد همانگونه كه خوردن گوشت مرده در هر شرايطى تجويزنمى شود. اگر مردم اضطرار داشته باشند در آن هنگام مى توانند به حكومت دينى به معناى دوم اكتفا كنند. چرا كه در حكومت دينى به معناى دوم تا حدودى احكام الهى اجرا مى شود و همين اندازه بهتر از حكومتى است كه مطلقا اعتنايى به احكام الهى ندارد.
10. حكومت ولايى
عناوينى مانند حكومت اسلامى و حكومت ولايى، در ميان ما داراى معنايى روشن است، زيرا ما مسلمان هستيم و حكومت را در مرحله نخست از آن خدا مى دانيم; بايد بررسى كنيم خدا چه كسى را بر ما حاكم كرده است.
بديهى است خداوند براساس حكمتش ازابتداى آفرينش انسان، در هر زمان شايسته ترين انسان ها را به عنوان پيامبر برگزيده است وبرنامه هاى دينى از جمله حكومت را متناسب بانيازهاى بشر به او وحى كرده ست. پيامبران به عنوان رهبران الهى نيز تلاش خود را در اين راه به كار گرفته اند، تا با تعليمات الهى مردم را هدايت كرده، آنها را به وظايف فردى و اجتماعى خود درزمينه هاى عبادى، اخلاقى و سياسى آشنا كنند تااينكه مردم با عمل به وظايف خود و قبول بندگى،به سعادت و كمال برسند. اين امر جز در جامعه توحيدى ميسر نيست.
بدون ترديد فلسفه بعثت انبياء جز پياده كردن اراده تشريعى خداوند - درباره رفتار انسان ها درنظام دينى - نيست. تاريخ صدر اسلام و عملكرد پيامبر بزرگوار گواه بر اين مطلب است كه حكومت از آن خداوند است و انتخاب حاكم و ولى مسلمين ز سوى او صورت مى گيرد. خداوند پيامبر، امام و رهبران الهى را نصب مى كند و مردم با تشخيص آنها موظفند رهبرى آنها را پذيرا باشند.
در چنين حكومتى ولايت و حكومت از آن خداست اعتقاد به چنين حكومتى برخاسته ازجهانبينى توحيدى است; طبق جهان بينى اسلامى تمام جهان و سراسر هستى ملك طلق خداست و تصرف در آن بدون اذن او روا نيست.انسان بدون اجازه خدا حتى حق تصرف درخويشتن را ندارد، تا چه رسد به تصرف درديگران; با چنين اعتقادى، تنها كسانى حق حكومت دارند كه از سوى خداوند منصوب باشند.
اين افراد انبياى الهى و ائمه(عليهم السلام) هستند كه مستقيما با اذن خدا بر مردم ولايت دارند و درزمان غيبت، نايبان امام زمان(عليه السلام) با شرايطى خاص و به طور غيرمستقيم از سوى خداوند براى ولايت برگزيده مى شوند. مردم وظيفه دارند آنها رابشناسند (كشف كنند) و براى اجراى اسلام از آنهاپيروى كنند، بنابراين، در نظام سياسى اسلام حكومت از آن خدا و منصوبين مستقيم وغيرمستقيم اوست و از آن به حكومت ولايى تعبيرمى شود.
11. چرا ولايت فقيه؟
ببينيم نظريه ولايت فقيه دربردارنده چهپيامى است. در زمانى كه امام معصوم حاكميتندارد، فقهايى كه با شرايطى خاص از طرفمعصومين(عليهم السلام) به حاكميت نصب شدهاند،عهدهدار اداره جامعه براساس اسلام مىشوند.
مى دانيم كه هر تشكيلات حكومتى، اهدافى ازقبيل: تامين نيازمندي هاى شهروندان، برقرارى امنيت داخلى، برقرارى روابط با كشورهاى ديگر كه تضمين كننده منافع ملى است و غيره را تعقيب مى كند; پس بايد هر حكومتى دو ويژگى را داراباشد; يكى راه رسيدن به اين اهداف را بداند و دراين راستا جامعه را آن چنان اداره كند كه اين اهداف تحقق يابند; ديگر اينكه مورد اعتماد مردم باشد، يعنى شهروندان مطمئن باشند در سايه اين حكومت، آبرو، جان و مالشان حفظ مى شود. هرانسانى - با هر عقيده - اين دو ويژگى را شرط لازم حكومت مى داند و انتظار دارد سردمداران حكومتبه اين دو شرط جامه عمل بپوشاند.
اگر حكومتى دينى باشد، بايد در كنار اهداف مذكور، هدف ديگرى را نيز درنظر داشته باشد وآن، آماده كردن زمينه رشد و ترقى معنوى شهروندان است. اين هدف براى حكومت دينى ازچنان اهميتى برخوردار است كه اهداف ديگرتحت الشعاع آن قرارمى گيرند; به عبارت ديگر اين هدف اولويت اول را در نظام اسلامى دارد.
حال با توجه به تمايز حكومت دينى ازحكومت هاى ديگر، چه كسى بايد رهبرى اين حكومت را كه برآورنده اهداف فوق است، برعهده بگيرد؟
در حكومت دينى، اداره جامعه براساس قوانين اسلامى اداره مى شود پس، آن كسى كه در راس قدرت قراردارد، بايد آگاهى كافى به قوانين اسلامى داشته باشد، تا در جريان اداره اجتماع از اين قوانين سرپيچى نشود. اين آشنايى بايد در حد اجتهاد باشد.
بنابراين، اولين شرط حاكم دينى، اجتهاد درفقه است. ضرورت اين شرط بسيار روشن است; زيراهر كس مجرى قانون شد، بايد كاملا از آن آگاهى داشته باشد، و در ميان مسلمانان، فقها بيشترين اطلاع و آگاهى را از قوانين شرعى و دينى دارند.
دومين شرط، تقوا و صلاحيت اخلاقى است;زيرا اگر حاكم از تقوا برخوردار نباشد، قدرت، او راتباه مى كند و ممكن است منافع شخصى يا گروهى را بر منافع اجتماعى و ملى مقدم دارد. براى حاكم- در هر نظام - درستكارى و امانت دارى شرط است، تا شهروندان با اطمينان و اعتماد زمام امور را دو بسپارند، ولى براى حاكم دينى، تقوا ودرستكارى در حد اعلا ضرورى است.
سومين شرط، آگاهى و اهتمام به مصالح اجتماعى است; يعنى كسى كه حاكم مردم است،بايد بداند در چه اوضاعى جامعه را اداره مى كند. اوبايد روابط بين المللى را بداند و دشمنان و دوستان داخلى و خارجى را تشخيص دهد. اين ها مهارت هايى است كه براى هر حاكم لازم است وگرنه او در تدبيرجامعه با مشكلات فراوانى روبرو خواهد شد.
ممكن است ساير شرايط مذكور در غير فقيه موجود باشد، ولى شرط فقاهت، ما را ملزم مى دارد حاكم شرعى، فقيه جامع شرايط باشد. بايد گفت شرايط مذكور براى حاكم دينى، مورد تاكيد پيشوايان دينى است. حضرت على(عليه السلام) مى فرمايد: «ايهاالناس ان احق الناس بهذا الامراقواهم عليه و اعلمهم بامرالله فيه; (7) اى مردم!شايسته ترين مردم براى حكومت كسى است كه ازديگران تواناتر و به دستور خدا در امر حكومت داناتر باشد.»
با توجه به شرايط مذكور ما مدعى هستيم حكومت مشروع از ديدگاه ما فقط ولايت وحكومت فقيه است.
12. سابقه نظريه "ولايت فقيه"
شايد در ذهن اكثر مردم چنين باشد كه ولايت فقيه به پس از دوران غيبت كبراى امام زمان(عليه السلام)برمى گردد، يعنى به كمتر از 1200 سال قبل، ولى با توجه به مفاد نظريه ولايت فقيه و با مرورى اجمالى به تاريخ دوران حضور امامان معصوم(عليهم السلام) به راحتى مى توان ولايت فقيه را درعصر حضور معصومين هم ديد.
براساس ديدگاه عقيدتى شيعه حاكميت دراصل از آن خداست و به عبارتى ديگر: حاكميت ازشؤون ربوبيت الهى است. هيچ كس حق حكومتبر انسانى را ندارد، مگر آنكه خدا به او اجازه دهد.پيامبران و خاتم آنها (حضرت محمد(صلى الله عليه وآله)) واوصياى معصوم ايشان از طرف خدا اجازه حكومتبر انسانها را داشتند. ما در اينجا قصد بيان دليلمشروعيتحكومتحضرت رسول(صلى الله عليه وآله) و امامانمعصوم(عليهم السلام) را نداريم. از نظر تاريخى مسلماست از ميان امامان معصوم فقط حضرتعلى(عليه السلام) و امام حسن مجتبى(عليه السلام) براى مدتبسيار كوتاهى به حاكميت ظاهرى رسيدند و ديگرامامان بدليل سلطه حاكمان غيرشرعى از ادارهجامعه بركنار بودند و مجالى براى حكومتبهدست نياوردند. حضرت على(عليه السلام) در زمانحاكميتشان كسانى را در نقاط مختلف كشوراسلامى به حكومت مىگماردند كه منصوب خاصآن حضرت بودند و اطاعت از آنها - مانند اطاعت ازخود آن حضرت - واجب بود، چون اين افراد بواقعمنصوب با واسطه از طرف خدا بودند يعنى لازمنيستشخص، منصوب بىواسطه از سوى خداباشد، تا اطاعتش واجب گردد. ولايت فقيه هم - درواقع - نصب با واسطه است و فقيه از طرف خدااجازه دارد حكومت كند. در زمان امامانى كهحاكميت ظاهرى نيافتند، امور جامعه مسلمانانتحت تسلط و حاكميتحاكمان جور بود. اينحاكمان در فرهنگ شيعه «طاغوت» محسوبمىشدند و براساس نص قرآن «يريدون انيتحاكموا الىالطاغوت و قد امروا ان يكفروا به» (8) مردم حق مراجعه به آن حاكمان و كسانى را كه ازسوى آنها براى تدبير امور گمارده شده بودند،نداشتند; در حالى كه در مواردى نياز بود بهشخصى مثل حاكم يا قاضى مراجعه شود. درچنين مواردى وظيفه مردم چه بود؟
ولايت فقيه در كلام معصوم(عليه السلام)
از امامان معصوم(عليهم السلام) دستورهايى رسيدهاست كه مردم بايد در زمان يا مكانى كه دسترسىبه معصوم ممكن نيست، به كسانى كه داراىشرايط خاصى هستند، مراجعه كنند تا كارهاىآنان زمين نماند. مثلا از امامصادق(عليه السلام) نقلشدهاست: «من كان منكم قد روى حديثنا و نظرفى حلالنا و حرامنا و عرف احكامنا فليرضوا بهحكما...» (9) مقصود از شخص آگاه به حلال و حرامو آشنا به احكام، همان فقيه مورد نظر ماست. طبقروايات مشابه، به هنگام دسترسى نداشتن بهمعصوم، «فقيه حاكم مردم است و اين حاكميت ازمعصوم به او رسيده است. در همين روايت آمدهاست: «فانى قد جعلته عليكم حاكما; (10) من او راحاكم شما قراردادم.» روشن است امام شخصمعينى را به حاكميت نصب نكرده، بلكه به صورتعام منصوب نموده است. در همين روايتآمدهاست: «فاذا حكم بحكمنا فلميقبل منه فانمااستخف بحكمالله و علينا رد والراد علينا كالرادعلىالله و هو على حدالشرك بالله; (11) حاكمى كهمنصوب عام از طرف معصوم است، اطاعتش واجباست و اگر كسى حكم او را نپذيرد، مانند آن استكه حاكميت معصوم را نپذيرفته است.» با توجه بهنصب عام فقها نظريه ولايت فقيه، اختصاص بهزمان غيبت ندارد، بلكه در زمان حضور اگردسترسى به امام معصوم ممكن نباشد، اين نظريهنيز بايد اجرا گردد. زيرا محتواى اين نظريه، چيزىجز چارهجويى براى مردمى كه دسترسى به امامندارند، نيست; پس ريشه اين نظريه را در زمانحضور معصوم نيز مىتوان ديد.
اگر بخواهيم به زبان ساده، ولايت فقيه راتبيين كنيم، چنين عرض مىكنيم:
نيازمنديهاى قانون (تفسير - تطبيق - اجرا)
خداى متعال براى اداره جامعه احكامى را نازلفرموده كه در بسيارى از موارد نياز به شخصى داردكه آنها را تفسير و تبيين كند همانطور كه تمامقوانين دنيا چنيناند، گو اينكه تلاش قانونگذاراناين بوده كه آنها را روشن بيان كنند ولى به علتويژگىها و نارسايىهاى زبان، گاه مقررات نياز بهتفسير دارند.
افزون بر اين براى تطبيق احكام بر مصاديق وموارد آنها نيز گاه ابهاماتى وجود دارد; يعنى اينكهآيا فلان حادثه خاص، مصداقى از اين قانون خاصاست، يا مصداقى از قانون ديگر، اين امر مشكلديگرى در راه اجراى قانون است كه در تمام قوانيندنيا وجود دارد.
پس از تفسير قانون و تعيين مصداق آن، نوبتبه اجرا مىرسد. هر قانونى نياز به مجرى دارد براىاداره يك جامعه براساس احكام و قوانينى خاصبايد فرد يا افرادى باشند كه بتوانند اين سهمسؤوليت را به عهده بگيرند.
شايستهترين مجرى احكام اسلام
روشن استبهترين فرد براى اجراى احكام وقوانين اسلام كسى است كه در هر سه مورد ايدهالباشد; يعنى بهترين قانون شناس، بهترين مفسر وبهترين مجرى باشد، كه هيچ انگيزهاى براى تخلفنداشته باشد و هيچ اشتباهى در فهم و تفسير واجراى قانون براى او پيش نيايد. در فرهنگ ما،چنين خصوصيتى «عصمت» نام دارد، و با وجودمعصوم، او بر تمام افراد ديگر - به حكم عقل -براى اجراى قانون اولويت دارد. در جوامع بزرگ كهيك شخص نمىتواند اداره تمام امور را به عهدهبگيرد، چنين فردى بايد در راس هرم قدرت باشدو تمامى مديران بايد با نظارت و ولايت او امور را بهعهده گيرند و به انجام رسانند. برترين مصداقمعصوم، رسولاكرم(صلى الله عليه وآله) است كه در عاليترينمراحل اخلاقى قراردارد و به اجماع و اتفاق نظرهمه فرقههاى اسلامى معصوم است. به عقيده ماشيعيان، پس از پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) امامانمعصوم(عليهم السلام) قراردارند كه داراى ويژگىعصمتاند. پس تا امامان معصوم باشند اين ايدهآلوجود دارد و نوبتبه غير آنان نمىرسد، اما درزمان غيبت كه عملا چنين ايدهآلى در ميان مانيست و نمىتوانيم با او مرتبط باشيم تا ازحكومتش بهرهمند گرديم، بايد چه كنيم؟
در اين زمينه آيات و رواياتى وجود دارد كهتكليف ما را روشن مىكند، ولى چون ما در صددبيان دليل سادهاى هستيم، فقط از خرد خوانندگان محترم كمك مىگيريم و مى پرسيم چه بايد كرد؟بدون ترديد اگر ايده آل را معصومان(عليهم السلام) بدانيم،عقل مىگويد: در عصر غيبت كسى بايد در راسهرم قدرت باشد كه از هر جهتبه امام معصوم شبيه تر است; يعنى در دين شناسى، تقوا وصلاحيت براى اجراى احكام و قوانين اسلام،بهترين باشد. وقتى كه جامعه نمىتواند بدون حكومت باشد و ما دسترسى به امام معصوم نداريم، بايد به سراغ كسى برويم كه كمترين فاصلهرا با او دارد; كسى كه شناختش از اسلام، از ديگرانبيشتر و عدالت و تقوايش از همه بالاتر و براىاجراى احكام و قوانين اسلام، مناسبترين فردباشد، اين صفات در ولى فقيه تجلى مىكند. درامور ديگر نيز روش عموم مردم همين است كه ابتدا نزد بهترين متخصص مىروند ليكن اگردسترسى به بهترين ممكن نبود، به كسانى رجوع مى كنند كه در تخصص و ويژگيها به فرد ايده آل نزديكتر باشند. ولايت فقيه معنايى جز رجوع به اسلا م شناس عادلى كه ازديگران به امام معصوم نزديكتراست، ندارد.
13. اختيارات رهبرى و قانون
فايده قانونگذارى
اصولا فايده وضع قانون اين است كه اگر درموردى اختلاف واقع شد، بتوان با استناد به آن رفع اختلاف كرد; يعنى قانون سندى است كه با استناد به آن حل اختلاف مى شود. بر اين اساس هر چه درقانون ذكر شده، بايد احصايى باشد تا وضع قانون فايده اى داشته باشد. اما هميشه در جريان وضع قانون مواردى مورد نظر قرارمى گيرد كه غالبا اتفاق مى افتد. و معمولا براى موارد نادر قانونگذارى نمى شود.
اختيارات و وظايف ولى فقيه در قانون هم برهمين منوال است; يعنى در قانون اساسى اصلى تصويب شده كه در آن اختيارات و وظايف ولى فقيه مشخص شده است، ولى در اين اصل مواردى ذكر شده كه معمولا مورد احتياج است، نه اينكه اختيارات او منحصر به موارد مذكور باشد، چرا كه در اصل ديگرى از قانون اساسى ولايت مطلقه براى ولى فقيه اعلام شده است.
اين دو اصل با هم تعارضى ندارند بلكه توضيح دهنده يكديگرند; يعنى يك اصل بيان كننده اختيارات وظايف ولى فقيه در موارد غالب است، و اصل ديگر (ولايت مطلقه فقيه)بيانگر اختيارات ولى فقيه در مواردى است كه پيش مىآيد و نياز است ولى فقيه تصميمى بگيرد كه خارج از اختيارات مذكور در اصل اولى است وآن اصل نسبت به اين موارد ساكت است.
اگر به عملكرد امام راحل(قدس سره) توجه كنيم،درمى يابيم اختيارات ولى فقيه فراتر از آن چيزى است كه در قانون اساسى آمده است. مفاد قانون اساسى - پيش از بازنگرى - آن بود كه رئيس جمهور توسط مردم تعيين مىشود و رهبر اين انتخاب را تنفيذ مى كند، ولى امام(قدس سره) در مراسم تنفيذ رياست جمهورى اعلام كرد: من شما را بهرياست جمهورى منصوب مى كنم. در قانون اساسى سخن از «نصب» رئيس جمهور نبود، ولى امام(قدس سره) از اين رو كه اختيار بيشترى براى مقام ولايت فقيه قائل بودند و ولى فقيه را داراى ولايت الهى مى دانستند در هنگام تنفيذ رؤساى محترم جمهور از واژه نصب استفاده مى كردند. به عنوان نمونه در تنفيذ حكم رياست جمهورى مرحوم شهيد رجايى چنين آمده است: «و چون مشروعيت آن بايد با نصب فقيه ولى امر باشد اينجانب راى ملت را تنفيذ و ايشان را به سمت رياست جمهورى اسلامى ايران منصوب نمودم و مادام كه ايشان درخط اسلام عزيز و پيرو احكام مقدس آن مى باشندو از قانون اساسى ايران تبعيت و در مصالح كشور وملت عظيم الشان در حدود اختيارات قانونى خويش كوشا باشند و از فرامين الهى و قانون اساسى تخطى ننمايند، اين نصب و تنفيذ به قوت خود باقى است. و اگر خداى ناخواسته برخلاف آن عمل نمايند مشروعيت آن را خواهم گرفت.» (12)
14. ولايت مطلقه
معانى ولايت (تكوينى، تشريعى، مطلقه)
ولايتبه ولايت تكوينى و تشريعى تقسيم مى شود. ولايت تكوينى به معناى تصرف درموجودات و امورتكوينى است. روشن است چنين ولايتى از آن خداست. اوست كه همه موجودات،تحت اراده و قدرتش قراردارند. اصل پيدايش،تغييرات و بقاى همه موجودات به دست خداست;از اين رو او ولايت تكوينى بر همه چيز دارد. خداى متعال مرتبهاى از اين ولايت را به برخى ازبندگانش اعطا مى كند. معجزات و كرامات انبيا واوليا(عليهم السلام) از آثار همين ولايت تكوينى است.آنچه در ولايت فقيه مطرح است، ولايت تكوينىنيست.
ولايت تشريعى يعنى اينكه تشريع و امر و نهى و فرمان دادن در اختيار كسى باشد. اگر مى گوييم خدا ربوبيت تشريعى دارد، يعنى اوست كه فرمان مى دهد كه چه بكنيد، چه نكنيد و امثال اينها.پيامبر و امام هم حق دارند به اذن الهى به مردم امرو نهى كنند. درباره فقيه نيز به همين منوال است.اگر براى فقيه ولايت قائل هستيم، مقصود مان ولايت تشريعى اوست، يعنى او مى تواند و شرعاحق دارد به مردم امر و نهى كند.
در طول تاريخ تشيع هيچ فقيهى يافت نمى شود كه بگويد فقيه هيچ ولايتى ندارد. آنچه تاحدودى مورد اختلاف فقهاست، مراتب و درجات اين ولايت است. امام خمينى(قدس سره) معتقد بودند تمام اختياراتى كه ولى معصوم داراست، ولى فقيه نيز همان اختيارات را دارد. مگر اينكه چيزىاستثنا شده باشد. امام فرموده اند: «اصل اين است كه فقيه داراى شرايط حاكميت - و در عصر غيبت- همان اختيارات وسيع معصوم را داشته باشد،مگر آنكه دليل خاصى داشته باشيم كه فلان امر ازاختصاصات ولى معصوم است.» (13) از جمله جهادابتدايى كه مشهور بين فقها اين است كه ازاختصاصات ولى معصوم مى باشد.
از چنين ولايتى در باب اختيارات ولى فقيه به«ولايت مطلقه» تعبير مى كنند. معناى ولايت مطلقه اين نيست كه فقيه مجاز است هر كارىخواست، بكند تا موجب شود برخى - براى خدشهبه اين نظريه - بگويند: طبق «ولايت مطلقه» فقيه مى تواند توحيد يا يكى از اصول و ضروريات دين راانكار يا متوقف نمايد! تشريع ولايت فقيه براى حفظ اسلام است. اگر فقيه مجاز به انكار اصول دين باشد، چه چيز براى دين باقى مى ماند، تا او وظيفه حفظ و نگهبانى آن را داشته باشد؟! قيد «مطلقه»در مقابل نظر كسانى است كه معتقدند فقيه فقط در موارد ضرورى حق تصرف و دخالت دارد. پساگر براى زيباسازى شهر نياز به تخريب خانه اى باشد - چون چنين چيزى ضرورى نيست - فقيه نمى تواند دستور تخريب آن را صادر كند. اين فقها به ولايت مقيد - نه مطلق - معتقدند، برخلاف معتقدان به ولايت مطلقه فقيه، كه تمامى موارد نياز جامعه اسلامى را - چه اضطرارى و چه غيراضطرارى - در قلمرو تصرفات شرعى فقيه مى دانند.
سؤال مهم اين است كه چگونه حق ولايت وحاكميت در عصر غيبت براى فقيه اثبات مى شود؟
مى دانيم امامان معصوم(عليهم السلام) - بجز حضرت على(عليه السلام) - حكومت ظاهرى نداشتند، يعنى حاكميت الهى و مشروع آنان تحقق عينى نيافت.
از سوى ديگر در زمان هايى كه امامان حاكميت ظاهرى نداشتند، شيعيان در موارد متعددى نيازمند آن مى شدند كه به كارگزاران حكومتى مراجعه كنند. فرض كنيد دو نفر مؤمن بر سر ملكى اختلاف داشتند و چاره اى جز مراجعه به قاضى نبود. از ديگر سو مى دانيم در فرهنگ شيعى هرحاكمى كه حاكميتش به نحوى به نصب الهى منتهى نشود، حاكم غيرشرعى و به اصطلاح طاغوت خواهد بود. در زمان حضور امام، خلفايى كه با كنار زدن امام معصوم، بر اري كه قدرت تكيه زده بودند، «طاغوت» به شمار مى آمدند. مراجعه به حكام طاغوت ممنوع است، چون قرآن تصريح مى كند: «يريدون ان يتحاكموا الىالطاغوت و قدامروا ان يكفروا به; مى خواهند براى داورى نزد طاغوت و حكام باطل بروند؟! در حالى كه امرشده اند به طاغوت كافر باشند.» (14)
پس وظيفه مردم مؤمن در آن وضع چه بود؟
خود معصومين(عليهم السلام) راهكار مناسبى دراختيار شيعيان گذاشته بودند و آن اينكه درمواردى كه محتاج به مراجعه به حاكم هستيد وحاكم رسمى جامعه حاكمى غيرشرعى است، بهكسانى مراجعه كنيد كه عارف به حلال و حرامباشند. و در صورت مراجعه به چنين شخصى حقنداريد از حكم و داورى او سرپيچى كنيد اين كار ردامام معصوم است و رد امام معصوم در حد شرك بهخداست. به مقبوله «عمربن حنظله» بنگريد كه درآن از امام صادق(عليه السلام) نقل شدهاست: «من كانمنكم قدر روى حديثنا و نظر فى حلالنا و حرامنا وعرف احكامنا فليرضوا به حكما فانى قد جعلتهعليكم حاكما فاذا حكم بحكمنا فلم يقبله منه فانمااستخف بحكمالله و علينا رد و الراد علينا كالرادعلىالله و هو على حد الشرك بالله» (15)
«فقيه» در اصطلاح امروز همان شخصى استكه در روايات با تعبير «عارف به حلال و حرام» وامثال آن معرفى شده است.
با توجه به مطالب فوق مىتوان بر ولايت فقيهدر زمان غيبت چنين استدلال آورد كه: اگر درزمان حضور معصوم، در صورت دسترسى نداشتنبه معصوم و حاكميت نداشتن او وظيفه مردممراجعه به فقيهان جامعالشرايط است، در زمانىكه اصلا معصوم حضور ندارد به طريق اولى وظيفهمردم مراجعه به فقيهان جامعالشرايط است.
با توجه به شرايط مربوط به عصر غيبت، مثلتوقيع مشهور حضرت صاحبالزمان(عليه السلام) كه درآن مىخوانيم: «اماالحوادث الواقعة فارجعوا فيهاالى رواة حديثنا فانهم حجتى عليكم و انا حجةاللهعليهم; يعنى در رويدادها و پيشامدها به راويانحديث ما رجوع كنيد، زيرا آنان حجت من برشمايند و من حجتخدا بر آنانم.» (16)
وقتى اثبات كرديم فقيه در عصر غيبتحقحاكميت و ولايت دارد، يعنى اوست كه فرمانمىدهد، امر و نهى مىكند و امور جامعه را رتق وفتق مىكند و مردم هم موظفند از چنين فقيهىتبعيت كنند. همانگونه كه در عصر حضور معصوم،اگر كسى از سوى امام عليهالسلام بر امرى گماردهمىشد، مردم موظف بودند دستورهاى او را اطاعتكنند. وقتى حضرت على(عليه السلام) مالك اشتر را بهاستاندارى مصر مامور كرد، دستورات مالك واجبالاطاعة بود. زيرا مخالفتبا مالكاشتر، مخالفتباحضرتعلى بود. وقتى كسى، ديگرى را نماينده وجانشين خود قرار دهد، برخورد با جانشين، درواقع برخورد با خود شخص است. در زمان غيبتكه فقيه از طرف معصوم براى حاكميتبر مردمنصب شده، اطاعت و عدم اطاعت از فقيه به معناىپذيرش يا رد خود معصوم(عليه السلام) است.
به طور خلاصه بايد گفت: اولا فقيه داراىولايت تكوينى نيست; ثانيا ولايت مطلقه فقيه،همان اختيارات معصوم است و مستلزم تغيير ديننيست; ثالثا اصل ولايت فقيه را هيچ فقيه شيعىمنكر نشدهاست; رابعا اختلاف فقها در ولايتفقيه، در تفاوت نظر آنان در دامنه اختيارات است،نه اصل ولايت.
حال نكته مهم ديگرى را بايد توضيح داد:ولايتى كه به فقيه اعطا شده استبراى حفظاسلام است. اولين وظيفه ولى فقيه پاسدارى ازاسلام است. اگر فقيه، اصول و احكام دين را تغييردهد، اسلام از بين مىرود. اگر حق داشته باشداصول را تغيير دهد يا آن را انكار كند، چه چيزىباقى مىماند تا آن را حفظ كند؟!
ليكن اگر جايى امر داير بين اهم و مهم شود،فقيه مىتواند مهم را فداى اهم كند تا اينكه اهمباقى بماند. مثلا اگر رفتن به حج موجب ضرر بهجامعه اسلامى باشد و ضرر آن از ضرر تعطيل حجبيشتر باشد فقيه حق دارد براى حفظ جامعهاسلامى و پاسدارى از دين، حج را موقتا تعطيلكند و مصلحت مهمترى را براى اسلام فراهمنمايد.
تزاحم احكام شرعى
در كتب فقهى آمدهاست اگر دو حكم شرعى بايكديگر متزاحم شوند يعنى; انجام هر يك مستلزماز دست رفتن ديگرى باشد، بايد آن كه اهميتبيشترى دارد، انجام بگيرد. مثلا; اگر نجات جانغريقى بسته به اين باشد كه انسان از ملك شخصىديگران بدون اجازه عبور كند، دو حكم وجوبنجات غريق و حرمت غصب ملك ديگران بايكديگر تزاحم دارند; در اين صورت اگر بخواهيمواجب را انجام دهيم، مرتكب حرام مىشويم و اگربخواهيم دچار غصب نشويم، انسانى جان خود را ازدست مىدهد. از اين رو وظيفه داريم ميان دوحكم مقايسه كنيم و آن را كه اهميتبيشترىدارد، انجام دهيم، و چون حفظ جان غريق مهمتراز تصرف غاصبانه در اموال ديگران است، حرمتغصب ملك از بين مىرود و نجات غريق ترجيحمىيابد.
در امور اجتماعى نيز اين گونه است; ولى فقيهاز آن رو كه به احكام اسلامى آگاهى كامل دارد ومصالح جامعه را بهتر از ديگران مىداند، مىتوانداجراى برخى از احكام را براى حفظ مصالح مهمترمتوقف كند. در چنين مواردى فقيه حكم اسلامىديگرى را اجرا مىنمايد در اين صورت احكاماسلام عوض نشدهاست، بلكه حكمى مهمتر برمهم، پيشىگرفته است و اين خود از احكام قطعىاسلام است.
درباره اصول دين كه اسلام، بر آن بناشدهاست، به هيچ وجه جايز نيست كه براى حفظمصلحت ديگرى اصول دين تغيير يابد، زيرا درتزاحم ميان اصول دين با امور ديگر، اصول دينمقدم است.
از اين رو اگر ولىفقيه درصدد انكار يا تغييراصول دين برآيد، مخالفتبا اسلام كردهاست و اينمخالفت او را از عدالتساقط مىگرداند. و پس ازآن ولايت از وى سلب مىشود و حكم او ارزشندارد. اگر گفته شود ولى فقيه داراى ولايت مطلقهاست و او ممكن است از قدرت مطلقهاش بر اين امرمدد بگيرد پاسخ اين است كه مراد از ولايت مطلقهاين است كه آنچه پيغمبر اكرم و امامان معصوم درآن ولايت داشتهاند - جز در موارد استثنايى - جزءاختيارات ولى فقيه است، انكار يا تغيير اصول دينبراى پيامبر اكرم و ائمه اطهار هم روا نيست تا چهرسد به ولىفقيه.
15. ولايت فقيه و تخصصهاى گوناگون
اگر در قانون اساسى امور متعددى را به عنواناختيارات ولىفقيه مطرح كردهاند، مقصودقانونگذاران اين نبوده است كه ولى فقيه در تمامىآن امور تخصص داشته باشد و شخصا نظر بدهد،زيرا ترديدى نيست غير از كسانى كه به علم غيبمرتبطند، هيچكس، نمىتواند ادعا كند در همهعلوم صاحبنظر است.
مشاوره با متخصصان
در هر جامعهاى متخصصان متعددى هستندكه هر گروه در رشتهاى خاص صاحبنظرند.ولىفقيه نيز بايد مشاورانى از متخصصان مختلفداشته باشد تا آنها در مسايل متفاوت اظهارنظركنند و نظر مشورتى خود را به ايشان انتقالدهند. در نهايت ولى فقيه با توجه به مشورتهايىكه انجام مىدهد تصميم مىگيرد و سخن نهايى رااعلام مىكند.
قرآن مىفرمايد: «وشاورهم فىالامر فاذا عزمتفتوكل علىالله; (17) در كارها با مؤمنان مشورت كن!اما هنگامى كه تصميمگرفتى [ قاطع باش و ] برخدا توكل كن.» اين آيه خطاب به رسولالله(صلى الله عليه وآله)است. براساس بينش دينى ما آن حضرت، معصومو عالم به علم الهى (لدنى) بودند، ولى مامور بودند;با مردم و آگاهان در مسائل مشورت نمايند. شايدحكمت اين فرمان اين بود كه مردم را در كارهادخالت دهند، تا آنان با دلگرمى و اطمينانبيشترى با آن حضرت همكارى كنند، در عين حالدر آيه تصريح شده كه عزم و تصميم نهايى، باپيامبر است. وقتى پيامبر - عظيمالشان - بايدمشورت كند، حاكم غيرمعصوم - كه دسترسى بهعلم غيب ندارد، سزاوارتر به مشورت است، ولىتصميم نهايى با اوست. ممكن است مشاوران رهبردر يك نظام رسمى مثل مجمع تشخيص مصلحتنظام قرار داشته باشند و ممكن است مشاورانغيررسمى باشند.
در تمام كشورهاى دنيا - به رغم وجود اختلافدر نوع حكومت - رهبران و رؤساى كشورها درزمينههاى نظامى، فرهنگى، اجتماعى، سياسى و ...مشاور يا مشاورانى دارند كه در امور مختلف ازنظرات آنها استفاده مىكنند. در اين باره حاكماسلامى نيز مانند ديگر رهبران و حاكمان عملمىكند.
در هيچ كشورى، حاكم يا رئيسجمهور،برخوردار از كليه تخصصهاى علمى و عملىنمىباشد و چنين چيزى اصولا ناممكن است.
16. اختلاف نظر فقيهان
عقل آدمى حكم مىكند: انسان در مواردى كهعلم و خبرويت ندارد، به صاحبنظران و متخصصانمراجعه كند. مثلا بيمار كه راه درمان خود رانمىداند، به پزشك رجوع مىكند، يا كسى كه درساختن خانه مهارت ندارد، از معمار متخصصاستمداد مىجويد. همچنين همه انسانها فرصتتحقيق يا توانايى لازم براى استخراج احكام ازمنابع اصلى شرع را ندارند، پس بايد به متخصصانو صاحبنظرانى كه از چنين توانايى - در حدمطلوب - برخوردارند، مراجعه و از آنها پيروىكنند. اين مساله در آيه شريفه «فاسالوا اهلالذكران كنتم لاتعلمون» (18) اشاره شدهاست.
طبيعى است متخصصان هر علمى در جزئياتمسائل با يكديگر توافق كامل نداشته باشند; مثلاگاه مشاهده مىشود چند پزشك حاذق در تشخيصبيمارى خاصى به نتيجهاى يكسان نمىرسند ونسخههاى متفاوتى تجويز مىنمايند. در مواردى كهمتخصصان توافق ندارند، عقل مىگويد، مراجعه به«اعلم» لازم است; يعنى آن كس كه تخصص برترىدارد، بايد بر ديگران مقدم شود.
در احكام شرعى فردى، هر شخصى براىتعيين مسير خود به مجتهد اعلم - كه در كشف واستنباط احكام تواناتر از ديگران است - مىتواندمراجعه كند. در مسائل اجتماعى و سياسى بايد بهمجتهدى كه در اين جنبهها اعلم است و به گونهنظاممند توسط خبرگان انتخاب مىشود، مراجعهكرد. از سوى ديگر مراجعه به مراجع مختلفموجب هرج و مرج و اختلال نظام مىشود، از اينرو تكليف نهايى بايد توسط مجتهد معينى اعلامشود و در جامعه پيادهگردد. به اين دليل اظهار نظردر مسائل جامعه اسلامى، فقط به مجتهدىسپرده شده كه در راس جامعه قراردارد و به تماممصالح و مفاسد جامعه آگاهى بيشترى دارد.
بنابر اين در صورت تعارض (اختلاف) فتواىولى فقيه با فقهاى ديگر، در امور فردى مىتوان بهمرجع تقليدى كه در فقاهت، اعلم تشخيصدادهايم مراجعه كرد اما در امور اجتماعى هميشهنظر ولى فقيه مقدم است. چنانكه فقهاء در موردقضاوت تصريح كردهاند و حتى در رسالههاىعمليه هم آمده است كه اگر يك قاضى شرعى درموردى قضاوت كرد قضاوت او براى ديگران حجتاست و نقض حكم او - حتى از طرف قاضى ديگرىكه اعلم از او باشد - حرام است.
17. انتقاد از "ولىفقيه"
براساس اعتقادات دينى ما فقط - پيامبران،حضرت زهرا و ائمه اطهار(عليهم السلام) معصوماند. از اينرو هيچكس ادعا نمىكند احتمال اشتباهى دررفتار و نظرات ولىفقيه نيست. احتمال خطا واشتباه در مورد ولى فقيه وجود دارد و ممكن استديگران به خطاى او پىببرند. از اين رو مىتوان ازولى فقيه انتقاد كرد. ما نه تنها انتقاد از ولىفقيه راجايز مىشماريم، بلكه براساس تعاليم دينىمعتقديم يكى از حقوق رهبر بر مردم لزومدلسوزى و خيرخواهى براى اوست. اين حق تحتعنوان «النصيحة لائمةالمسلمين» تبيينشدهاست. نصيحت در اين عبارت به معناى پند واندرز نيست، بلكه دلسوزى و خيرخواهى براىرهبران اسلامى است; بنابراين نه تنها انتقاد از ولىفقيه جايز است، بلكه واجب شرعى مسلماناناست، و منافع و مصالح شخصى يا گروهى نبايدمانع انجام آن شود.
نكاتى در شيوه انتقاد
ليكن در انتقاد از ولى فقيه رعايت نكات زيرلازم است:
1. اخلاق اسلامى در هنگام انتقاد رعايتشود.در اين مساله رهبر با ديگر مؤمنان مشترك است.شرايط انتقاد شامل موارد ذيل است:
الف. پيش از انتقاد بايد اصل موضوع، محرز وعيب و اشكال، قطعى باشد; نه آنكه مبتنى بر شايعاتو اخبار غيرقابل اعتماد و يا بر اساس حدس و گمان وبدون تحقيق، مطالب ناحقى به كسى نسبت دادهشود و موجب اعتراض و انتقاد قرارگيرد.
ب . به منظور اصلاح و سازندگى انتقاد شود، نهبراى عيبجويى و رسوايى اشخاص.
ج . انتقاد بر اثر دلسوزى، خيرخواهى وصميميتباشد نه به سبب برترىطلبى.
د . بدون هيچ توهين و جسارت، مؤدبانه و بارعايتشؤون وى بيان شود. و در حقيقت انتقادبايد بسان هديهاى تقديم شود.
امام صادق(عليه السلام) فرمود: «احب اخوانى الى مناهدى الى عيوبى; (19) محبوبترين برادرانم كسىاست كه عيوب و اشكالاتم را به من هديه كند.»
2. افزون بر موارد فوق براى شخصيت محترم وقداستخاص رهبرى در نظام اسلامى مسائلديگرى نيز بايد در نظرگرفته شود;
به يقين، ميان انتقادكردن فرد از دوستخود،يا زن از شوهر و يا فرزند از پدر، يا شاگرد از استادتفاوتى روشن وجود دارد فرزند و شاگرد براى پدرو استاد خود احترام خاصى قائلند. اما فوق آنهاقداستى است كه براى امام و جانشين او وجوددارد. قداست - همانگونه كه در مباحث گذشته بهتفصيل بيان شده است - محبتى همراه با احترام وتواضع است و چون ولى فقيه در مقام نيابتمعصوم قرار دارد از اين رو از قداست والايىبرخوردار است و رعايت كمال احترام وادب براى اوضرورى است و حفظ حرمت و شان او بر همه لازماستلذا انتقاد بايد بهگونهاى بيان شود كه هيچگونهتاثير سويى بر قداست و جلالت جايگاه ولىفقيهنداشته باشد.
3. سومين نكتهاى كه در انتقاد از رهبر بايد درنظر گرفت، توجه به دشمن است. انتقاد از رهبربايد هوشمندانه طراحى شود تا موجبسوءاستفاده دشمنان نشود; از آن رو كه رعايت اينموارد در انتقاد از ولىفقيه لازم است، مجلسخبرگان كميسيونى براى نظارت بر فعاليتهاىرهبرى دارد كه عملكرد ايشان را مورد بررسىقرارمىدهد و در موارد لازم نتيجه آن را به اطلاعايشان مىرساند. اين هيات تحقيق به پيشنهادخود مقام معظم در مجلس خبرگان تشكيل شد.
بهترين شيوه انتقاد
به نظر مىرسد براى رعايت همه اصول مزبور،بهترين شيوه انتقاد، نوشتن نامه به دبيرخانهمجلس خبرگان و بيان موارد لازم است. انتقاد ازديگر مسؤولان نظام (مجلس، قوه مجريه و قوهقضائيه) در اصل 90 قانون اساسى مطرح شدهاست. «يعنى هر كس شكايتى از طرز كار مجلس ياقوه مجريه و يا قوه قضائيه داشته باشد، مىتواندشكايتخود را كتبا به مجلس شوراى اسلامىعرضه كند. مجلس مؤظف استبه اين شكاياترسيدگى كند و پاسخ دهد...» ملاحظه مىشودمراجعه به مجلس، راهكارى مناسب براى شكايت- كه نوعى انتقاد از مراكز فوق به شمار مىآيد -تصويب شده است. عمل به اين قانون - كه داراىضمانت اجرايى است - موجب حفظ حرمتنهادهاى مذكور خواهد بود. طبق اصل يكصد وسيزدهم قانون اساسى رهبر عالىترين مقامرسمى كشور محسوب مىشود. از اين رو رعايتاين نكات درباره او اولويت دارد.
شايان ذكر است كه نبايد انتظار داشته باشيمبه همه مباحث و انتقاداتى كه مطرح مىكنيمپاسخ مختصر يا تفصيلى داده شود زيرا به دليلپيچيدگى مسائل سياسى و تصميمگيريهاى كلاناجتماعى و نيز امكان سوء استفاده دشمن از آنچه افشا خواهد شد، هميشه بيان انگيزه هاى مختلف عملكردها و تدابير سياسى براى عموم ميسرنيست، ولى قطعا بايد به نظرات، انتقادات وپيشنهادهاى مفيد توجه شده و موارد لازم به اطلاع ولى فقيه برسد.
در هيچ نظام حكومتى در شرق و غرب، حاكم مؤظف به ارتباط نزديك و دائمى با كليه آحاد شهروندان و اطاعت از انتقادات همه آنان نيست ونظام اسلامى اتفاقا در اين باب، بيشترين درجه مردم گرايى و انعطاف را دارد.
پى نوشتها:
1. انفال(8)، آيه 62.
2. نهجالبلاغه، خطبه سوم.
3. نهجالبلاغه، خطبه 27.
4. يوسف: 67; حاكميت فقط از آن خداست.
5. شورى: 38; مؤمنان كارشان را با مشورتيكديگر انجام مىدهند.
6. احزاب: 36; هيچ مرد و زن با ايمانى حق نداردهنگامى كه خدا و پيامبرش امرى را لازمبدانند، با آن مخالفت نمايد.
7. نهجالبلاغه، خطبه 173.
8. نساء: 60، «مىخواهند طاغوت را در اختلافاتخود حاكم قراردهند در حالى كه مامورشدهاند به طاغوت كفر ورزند.»
9. اصول كافى، ج 1، ص 670.
10. همان.
11. همان.
12. صحيفه نور، ج 15، ص 76.
13. حكومت اسلامى، صص 56 - 57.
14. نساء (4): 60.
15. اصول كافى، ج 1، ص 67.
16. كمالالدين، ج 2، ص 483.
17. آل عمران (3)، 159.
18. نحل (16): 43; اگر نمىدانيد از آگاهانبپرسيد.
19. بحار، ج 78، ص