داستان ابراهیم نبی «ع»

علم و تفکر

داستان ابراهیم نبی «ع»

در شهر بابل فرمان حاکم آن نمرود بن کنعان همه جا پراکنده شده است و مردم دچار دلهره  و اضطراب شدیدی شده اند، هر کس از دیگری سئوال میکند موضوع چیست؟

مأموران حاکم مردان را از داخل شهر و روستاهای اطراف جمع آوری می کنند و به نقطه نامعلومی می برند، چرا؟ هیچکس نمیداند؛ و امّا داستان از این قرار است که نمرود را نخوتی بس عجیب فرا گرفته است تا آنجا که از چاپلوسی و دستبوسی اطرافیان، خود را موجودی غیر بشری تصور میکند و میخواهد مردم از این هم فراتر رفته او را بجای بتان پرستش نمایند.

روزی از منجمین و ستاره شناسان میخواهد تا آینده او را پیشگویی نمایند، آنها بعد از چند روز به او خبر می دهند که بزودی طفلی به دنیا خواهد آمد که علیه حکومت تو قیام خواهد کرد و اساس سلطنتت را واژگون خواهد ساخت.

امّا هنوز نطفه این طفل بسته نشده است. نمرود، مشاورین را فرا می خواند و از آنها چاره کار را طلب می کند، ایشان پس از شور و مشورت به وی پیشنهاد می دهند که تنها راه جلوگیری از این عمل، جدایی مردان از زنان می باشد، تا زمان انعقاد نطفه که احتمالا در چند روز آینده می باشد سپری شود و سپس ایشان را رها سازند.

به همین جهت مأموران تمام مردان را جمع آوری نموده در مکانی بازداشت میکنند؛

مبارزه با اراده خداوند

نمرود که خود را خدا می پنداشت، طی دستوری تمام مردان را از خانواده هایشان جدا ساخت و در مکانی که محبوس گردانید تا انعقادی صورت نپذیرد.

وحشت و اضطراب در تمام خانواه ها حکمفرما بود. اغلب مردان قبل از رسیدن مأمورین خانه و کاشانه خود را ترک کرده و در مکانهای امنی مخفی می شدند.

امّا با وجود تمام این تمهیدات، بنا بر مشیت و خواست الهی، نطفه مورد نظر در رحم مادر منعقد گردید و علاوه بر آن وضع ظاهری مادر باردار بگونه ای بود که هیچگونه برآمدگی در شکم او مشاهده نمی شد.

به این ترتیب دوران بارداری سپری شد و زمان وضع حمل فرا رسید. مادر باردار از بیم سخن چینان و جاسوسان نمرود شبانه به غاری در دل کوه پناه برد و در آنجا به یاری خداوند قادر متعال وضع حمل نمود و نوزاد دلبندش را در درون غار گذارد و سپس درب آن را با سنگ مسدود نمود و او را بخدای یگانه سپرد و به خانه اش بازگشت.

روایت است که خداوند یکتا از انگشتان نوزاد شیری جاری ساخت و کودک با مکیدن انگشتانش تغذیه می شد و در حمایت پروردگار خویش رشد و نمو کرد.

نمرود بتدریج موضوع  را به فراموشی سپرد و اوضاع کم کم به حالت عادی بازگشت.

مادر نیز دمی از فرزندش غافل نبود تا اینکه او به سیزده سالگی رسید. مادر نام او را ابراهیم گذارد. اکنون دیگر زمان آن فرا رسیده بود، که ابراهیم مخفیگاه را ترک گوید، ابراهیم عمویی داشت به نام آذر، شغل او بت سازی و بت فروشی بود. مادرش ابراهیم را به نزد عمویش برد تا او را کاری بگمارد.

آذر نیز ابراهیم را با فرزندانش همراه ساخت تا در کارش او را یاری دهند. امّا بت سازی کاری نبود که مورد پسند ابراهیم واقع شود چرا که خداوند او را برای مبارزه با بتها بوجود آورده بود، و اکنون شایسته نبود که او خود بوجود آورنده بتها باشد.

ابراهیم از همان آغاز کار کینه و عداوتش را نسبت به بتها نمایاند. از این روی برگردن آنها طناب می بست و آنها را با گل و لای و لجن آلوده می ساخت و سپس ندا سر می داد که ای مردم بیائید و این بتهای جامد و بیکاره را که هیچ خاصیتی ندارند از من خریداری نمائید.

مردم که کارهای اهانت آمیز ابراهیم را نسبت به بتهایشان می دیدند با شگفتی او را نظاره می کردند و گروهی نیز فرار را بر قرار ترجیح می دادند تا مبادا مأمورین نمرود آنها را هم به جرم اهانت به بتها دستگیر سازند.

ابراهیم که از مادر، ایمان، تقوی، و اعتقاد کامل به یگانگی خدای متعال را آموخته بود و به رسالت خود آگاهی داشت، به درگاه باری تعالی روی آورد و با تضرع و خلوص نیت می گفت: آفریدگارا، میدانم که ایمان محکم و استوارم را نسبت به رسالتی که تو بر عهده ام گذاردی بخوبی واقف هستی، و ذره ای تردید نسبت به قدرت لایزال تو در قلبم راه ندارد.

امّا می خواهم چیزی به من بنمایانی که مردگان را چگونه حیات می بخشی و زنده می گردانی؟

خداوند او را ندا داد: که ای ابراهیم مگر تو به هدف رسالتت ایمان نداری؟

ابراهیم عرض کرد: پروردگارا به رسالتم ایمان کامل دارم اما می خواهم با آموختن این راز، بر آگاهی و دانشم بیفزایم و خود را به سلاح برنده ای بر علیه دشمنانم مجهز سازم و قلب و روحم آرامش بیابد.

درخواست ابراهیم مورد اجابت قرار گرفت و به فرمان خداوند او چهار پرنده را کشت و پیکرشان را در ظرفی قرار داد و کوبید و آنها را با یکدیگر ممزوج نمود و آنها را چهار قسمت کرد و بر فراز چهار قلۀ کوه قرار داد. سپس نام هر کدام را جداگانه ندا داد. با کمال تعجب مشاهده نمود که گوشتها و پرهای جدا از هم بهم پیوستند و بال و پر زنان به سوی او آمدند. و به این ترتیب ابراهیم با قلبی مطمئن و مملو از آرامش در پناه قدرت خداوند خود را آماده مبارزه با نمرودیان و بت پرستان نمود.

ابراهیم نخستین گام، عمویش آذر را به یکتا پرستی و پرهیز از بت پرستی فرا خواند و مؤدبانه و با صبر و شکیبایی اظهار داشت، عمو جان این بتها که شما پرستش می کنید دارای چه قدرتی هستند و چه نفع و ضرری برای شما دارند؛

امّا من از جانب خداوند یگانه و بی شریک و خالق زمین و آسمانها و ابر و باد و باران و ماه و خورشید و ستارگان برانگیخته شده ام تا راه راست را به شما نشان دهم.

من به شما ثابت می کنم که پرستش تنها خاص خداوند یگانه است که ما را خلق کرده و حیات می بخشید و می میراند. ما را پس از مرگ دوباره زنده می کند تا بحساب اعمال نیک و بدمان رسیدگی نماید.

بیائید تا دیر نشده دست از آئین بیهوده و شرک آمیز بردارید و به خداوند ایمان بیاورید تا از رحمت بیکران او بهره مند گردید.

شما خود را فریب می دهید و ساخته دست خود را می پرستید.این سنگها و چوبها با کدام دلیل و منطق می توانند بر شما مسلط باشند؛

آذر به سخنان ابراهیم گوش داد ولی پاسخ قانع کننده ای نداشت تا به وی بدهد شاید در دل کلام او را معقول می دانست، امّا از بیم نمرودیان روی خوش به ابراهیم نشان نداد و او را با کلامی زشت از منزلش بیرون راند.

ابراهیم که در قدم نخستین با شکست مواجه شده بود، ناامید نگردید و این بار جمعی از مردم را بدور خویش گردآورد و ایشان را مخاطب قرار داد و گفت: ای مردم، شما با کدامین امید دل به سنگها و چوبهایی که با دستان خود تراشیده و ساخته و پرداخته اید، دادید و رغبت به خاک افتادن در مقابل آنها را بر خود هموار نموده اید.

من از شما سئوال می کنم آیا این بتها توان سخن گفتن با شما را دارند؟ و اگر تعرضی به آنها بشود می توانند از خویش دفاع کنند؟

ای قوم من بدانید و آگاه باشید که پرستش خاص خداوند یگانه که آفریننده جهان هستی می باشد خدایی که مرگ و زندگی ما در ید قدرت اوست.

خداوندی که ناظر اعمال ماست و پاداش نیکی ها و بدیها با اوست.

از راه شرک باز گردید و خود را گرفتار عذاب الهی نکنید. من خیرخواه شما هستم از شما هیچ نمی خواهم چرا که اجر و مزد من در نزد پروردگارم محفوظ می باشد.

اما مردم در مقام اعتراض با وی برآمدند و گفتند: ای ابراهیم تو بخوبی می دانی که ما پیرو آئین پدارنمان هستیم و آنچه را که از تو می شنویم برایمان تازگی دارد. ما از آئین پدرانمان بر نمی گردیم. تو هم بیهوده ما را موعظه نکن که فایده ای ندارد.

سپس آنها از نزد ابراهیم رفتند و ابراهیم در تنهایی، خود در اندیشه فرو رفت و در دل از پروردگارش یاری طلبید.

ابراهیم بعد از مدتی تصمیم گرفت تا کلبه ی بتها را نابود سازد بدینوسیله ناتوانی آنها را به اثبات رساند، گرچه بر این حقیقت واقف بود که بت پرستان خود می دانستند که بتها کوچکترین توانایی  از خود ندارند.

بابلیان در یکی از اعیاد خویش جملگی از شهر خارج می شدند و در خارج شهر گرد هم جمع می آمدند و با حضور نمرود جشن می گرفتند.

ابراهیم این روز را برای عملی ساختن تصمیم خود مناسب یافت و هنگامی که همۀ اهالی شهر را ترک کردند او به بهانه بیماری از رفتن همراه جمعیت خودداری نمود.

پس از اینکه شهر از جمعیت خالی شد. ابراهیم به سوی بتکده ایی که در مرکز شهر بفرمان نمرود ساخته شده و با انواع زیور آلات بتکده تزئین گردیده بود روانه شد و بی تردید داخل آن گردید.

آن روز حتی نگهبانان بتکده نیز برای انجام مراسم عید به خارج شهر رفته بودند.

ابراهیم با نگاهی تمسخر آمیز به بتها نگریست و آنها را که به ترتیب مقام و منزلت قرار داده بودند مورد تحقیر قرار داد و پرسید آیا غذا میل ندارید؟

سپس تبری را که همراه برده بود بکار گرفت، و غیر بت بزرگ همه را خرد و خمیر کرد و بتکده را بهم ریخت و آنها را منهدم ساخت، پس از اتمام کارش در حالیکه تبر را بر روی شانه بت بزرگ قرار می داد از بتکده خارج شد.

پس از ختم مراسم عید مردم به شهر بازگشتند،و نگهبانان بتکده با بتهای شکسته و در هم ریخته روبرو شدند.

آنها شیون کنان بسوی دربار نمرود روانه گشتند. و در حین رفتن بسوی دربار فریاد می زدند: ای مردم بیائید و ببینید که با بتهای ما چه کرده اند، چه کسی بتهای ما را از بین برده است ما باید آنها را دستگیر کرده و با شدیدترین وجهی مجازات نمائیم. عده ای از بت پرستان نیز با آنها همراه شدند و همگی با هم به دربار نمرود رسیدند و ماجرا را با آب و تاب هر چه تمامتر به وی گزارش دادند، نمرود با خشم فراوان دستور داد تا مسبب این امر را دستگیر و مجازات نمایند. در این میان شخصی رو به نمرود کرد و گفت: من پسری را می شناسم که رفتار اهانت آمیزی با بتها روا می داشت.

من او را چندین دفعه مشاهده نمودم در حالی که طنابی بر گردن بتها می بست آنها را به گل و لای و کثافت آلوده می ساخت و با صدای بلند می گفت: ای مردم بیائید این بتها ی ناتوان و بی فایده را از من خریداری کنید.

نمرود با شنیدن این سخنان از بستگان ابراهیم پرسید: گفتند: او برادرزادۀ آذر، بت ساز معروف است.

بی درنگ آذر را احضار نمودند: آذر به دربار آمد و در پاسخ به نمرود گفت: من از ابراهیم اطلاعی ندارم و او را از خود رانده ام، و شما ای نمرود بزرگ هر مجازاتی را برای او صلاح می دانید اجرا نمائید چرا که حق اوست.

مأموران نمرود عاقبت ابراهیم را دستگیر نموده و به دربار آوردند و نمرود از ابراهیم سئوال کرد: آیا تو مرتکب این کار شده ای و بتهای ما را شکستی؟

ابراهیم جواب داد: چرا من؟ مگر من می توانم یک تنه تمام خدایان را نابود کنم؟ آیا تمام بتها نابود شده اند؟

نمرود پاسخ داد، آری غیر از بت بزرگ همه را درهم شکسته اند. ابراهیم گفت، خوب شما می توانید از ایشان سئوال کنید، شاید هم بت بزرگ آنها را شکسته باشد به سبب نافرمانی.

نمرود که می دانست بتها سخن نمی گویند و هدف ابراهیم را از طرح سئوال پیش بینی می کرد دستور داد تا او را محاکمه کنند.

ابراهیم را محاکمه کردند و او را به جرم اهانت به بتها به سوزاندن در آتش محکوم ساختند.

نمرود به مردم گفت: ابراهیم یه همۀ بتهای ما اهانت نموده است بنابراین همگی می بایست در نابودی او سهیم باشیم. به همین جهت هر کدام از شما مقداری هیزم فراهم آورده که تا او را زنده در آتش بسوزانیم.مردم هر کدام مقداری هیزم فراهم نموند و بر روی هم انباشتند.

در بیابان کوهی از هیزم فراهم شد. ابراهیم را آوردند و او را در میان هیزم ها قرار دادند و هیزم ها را آتش زدند. حرارت شعله های آتش به اندازه ای بود که از فاصله چند متری کسی یارای نزدیک شدن نیود.

در آن حال ابراهیم از خداوند تقاضا نمود تا او را از شعله های سرکش آتش در امان نگهدارد.

تقاضای ابراهیم مورد قبول پروردگار واقع شد و جسمش از شعله های آتش در امان ماند. و شعله های آتش بر او گلستان گردید.

ابراهیم از میان شعله های آتش سالم بیرون آمد.

بتدریج لهیب سوزان شعله ها آتش فروکش کرد، و بت پرستان با تعجب ابراهیم را دیدند که لبخند زنان آنها را با استهزاء می نگرد.

آتش خاموش گردید و گزندی به ابراهیم نرساند.

نمرود بعد از این حادثه بیم آن داشت که اعتقاد مردم به وی سست گردد و آنها را به طغیان بر علیه او وادار نماید. به همین جهت دستور داد تا ابراهیم را به نزد او بردند. وقتی که ابراهیم به نزد نمرود برده شد، نمرود از او پرسید: ابراهیم خدای تو کیست که مردم را به پرستش او دعوت می کنی و در بین ایشان تفرقه می اندازی؟

ابراهیم گفت:

خدای من یگانه و بی شریک است، اوست که ما را خلق کرده. زنده می کند و می میراند و دوباره به ما هستی می بخشد.

نمرود نادان پاسخ داد. من هم می توانم همان کار را بکنم. می میرانم و زندگی می بخشم.

ابراهیم گفت: چگونه؟

نمرود گفت هم اکنون دو تن از محکومین را به اینجا می آورم یکی را می کشم و دیگری را عفو می کنم.

آیا میراندن و زندگی بخشیدن غیر از این است؟

ابراهیم نگاهی استهزا آمیز بر او افکند و گفت: اگر همانی که کشتی دوباره زنده کردی درست است.

اگر فردی را در وسط کوهی از شعله های آتش قرار دادی و به آتش فرمان دادی که او را نسوزاند و آتش به فرمان تو عمل کرد صحیح است. و گرنه کشتن و عفو کردن از عهده هر حاکمی بر می آید. نمرود که دیگر جرأت رویارویی با ابراهیم را نداشت. به او گفت: من تو را آزاد می کنم به شرط آنکه از سرزمین ما بیرون بروی.

ابراهیم که خود از نمرودیان دلخوشی نداشت مهیای سفر شد. گروه کوچک از مردم نیز به او گرویدند. آنها شروع به جمع آوری احشام و اموال خود نمودند. اما به دستور نمرود در صدد مصادره اموال آنها برآمدند. ابراهیم به عمل ایشان اعتراض نمود. موضوع به محاکمه کشیده شد. قاضی به ابراهیم گفت: شما اموال و احشامتان را نمیتوانید با خود ببرید. چرا که آنها را در این سرزمین بدست آوردید.ابراهیم پاسخ داد.جناب قاضی من در قبال بدست آوردن اموالم چیزی را از دست داده ام که اگر شما آن را به من بازگردانید من هم اموالم را در این سرزمین باقی خواهم گذاشت.

قاضی پرسید شما چه چیزی را از دست داده اید؟ ابراهیم گفت: من سالهای زیادی از عمرم را در این سرزمین از دست داده ام اگر می توانید آنها را به من بازگردانید من هم اموالم را به شما خواهم داد. قاضی در مقابل استدلال منطقی و صحیح ابراهیم چاره ی جز تسلیم نداشت در نتیجه به نفع او رای داد. و ابراهیم و پیروانش عازم هجرت شدند.

ابراهیم همسر بسیار زیبائی داشت که نام او ساره بود و در کجاوه ای همراه با آنها به سفر رفت. ابراهیم به سرزمینی از اعراب رسید. هنگام ورود به آن سرزمین مأمورین بازرسی کلیه اموال او را بازدید نمودند تا به کجاوه رسیدند. و خواستند آن را بازرسی نمایند اما ابراهیم از آنها ممانعت کرد و به ایشان گفت: هر قدر بخواهید به شما میدهم مشروط به آن که به کجاوه نزدیک نشوید. لکن مأموران توجهی ننمودند و به بازدید کجاوه پرداخند و همسر او ساره را دیدند و از زیبایی او غرق در شگفتی شدند.

آنها موضوع را به حاکم گزارش نمودند.حاکم که مردی فاسد و زن باره بود به آنها دستور داد تا او را نزدش ببرند و چون زیبائی ساره را دید دستش را به سوی او دراز کرد تا او را لمس کند. اما به قدرت خداوند دستش در همان حال خشکید. زیرا ابراهیم که نمی توانست دست درازی او را به همسر خویش تحمل نماید در یک لحظه او را نفرین نمود. حاکم که از قدرت ابراهیم آگاه شده بود از او پرسید: ای مرد تو با چه نیرویی این کار را کردی؟ ابراهیم پاسخ داد.من بوسیله پروردگارم تو را به این روز در آوردم.

حاکم از ابراهیم خواست که از پروردگارش بخواهد تا سلامتی به او برگردد و قول داد که دیگر دست درازی نکن. ابراهیم خواهش او را برآورده ساخت.لکن آن مرد جسور بی پروا بار دیگر به ساره دست درازی نمود که این بار نیز دستش خشک گردید.

حاکم بار دیگر از ابراهیم خواست که او را شفا دهد. ابراهیم به او گفت من برای دومین بار در خواست تو را اجابت می کنم اما اگر بار دیگر به همسرم اهانت کنی دستت برای همیشه به همین صورت خواهد ماند. حاکم قول داد و دست او به حالت اول بازگشت و دیگر جرأت جسارت نیافت. ابراهیم مدتی در آن سرزمین مهمان حاکم بودند و سپس از آن سرزمین هجرت نمودند در حالی که حاکم کنیز زیبا رویی به نام هاجر به او هدیه داده بود.

به دنیا آمدن اسماعیل

ساره همسر ابراهیم نازا بود. و به همین جهت تا آن موقع ابراهیم از داشتن فرزند محروم مانده بود. قسمت اعظم عمر ابراهیم سپری شده بود و بسیار مشتاق فرزند بود. ساره به او پیشنهاد کرد: تا کنیز خود هاجر را عقد نماید. چندی بعد هاجر فرزندی به دنیا آورد که او را اسماعیل نام نهادند. اما، هاجر و اسماعیل که مورد لطف و محبت بیش از اندازۀ ابراهیم قرار گرفته بودند محسود ساره شدند و او نتوانست وجود آنها را تحمل کند. روزی ساره به ابراهیم گفت؟ که آنها را به سرزمین دور دستی ببرد و در آنجا آنها را رها نماید.

جبرئیل بر ابراهیم نازل گردید و به ابراهیم گفت: خواستۀ ساره را بپذیرد و آنها را به سرزمین منی ببرد. اسماعیل طفل شیرخواره بود که ابراهیم او را به اتفاق مادر به منی برد و با مقداری نان و آب آنها را رها کرد و خود به نزد ساره بازگشت. آنجا بیابانی ریگزار و بی آب و علف و سوزان بود. که از هر طرف مادر و کودک را احاطه کرده بود. هاجر و اسماعیل تا چند روز از آذوقه شان استفاده کردند تا اینکه به پایان رسید. آفتاب سوزان مکه که آن روزها فاقد هر گونه  سر پناهی بود به آن مادر و طفل می تابید و آنها از فرط گرسنگی و تشنگی بسختی نفس می کشیدند. هاجر با ایمان به خدا و توسل به پروردگار گرسنگی و تشنگی را تحمل میکرد ولی بیشتر نگران حال کودکش بود  که از شدت تشنگی لبانش به هم چسبیده بود. و خود او نیز از فرط گرسنگی شیری در پستان نداشت تا به او بدهد. کودک به سختی نفس می کشید و هاجر در جستجوی آب به هر سو می نگریست جز شن و بوته های خار چیزی بنظرش  نمی آمد.عاقبت با خود اندیشید، نشستن و فکر کردن دردی را دوا نمیکند. خوب است که به اطراف روم و توشه و آبی فراهم آورم.

کودک را در همان حال گذاشت و به سویی روانه شد. اما پس از چندی دست خالی بازگشت و باز همان راه را در پیش گرفت اما جز گرما و گرد و غبار چیزی نیافت.

هاجر چندان رفت و آمد که دیگر رمقی در پاهایش نماند. افتان و خیزان به نزد کودکش بازگشت و نگاهی به چهرۀ وی کرد و گفت: پروردگارا رحمت خود را از ما دریغ نکن... اسماعیل  در حالیکه قدرت گریستن را از دست داده بود، با دستهای ظریف کودکانه اش از شدت درد و رنج ماسه ها را می کند. ناگهان صحنۀ شگفت انگیزی بوجود آمد و از لابلای دستهای ظریف او آب زلالی فواره زد. هاجر چشمانش را مالید. چرا که گمان می کرد سراب می بیند. اما این حقیقت بود خدای متعال به یاری آنها آمده بود.

هاجر با شادمانی خود و کودکش را سیراب نمود و صورت او را شست و تدریجا سر پناهی برای خود و کودکش بوجود آورد. وجود آب در بیابان موجب رستن گیاهان شد و پرندگان در آسمان آنجا پدیدار شدند. و انسانهای رهگذر در آنجا مسکن گزیدند و آن را به صورت آبادی در آوردند.

ابراهیم گاه و بیگاه دور از چشم ساره به سراغ آنها می آمد واز ایشان خبر میگرفت. بدین ترتیب سالها گذشت. واسماعیل جوانی برومند و نیرومند شد و به زراعت و شبانی مشغول گردید.

روزی به ابراهیم از جانب خداوند ندا آمد که باید تنها فرزندش را در راه وی قربانی نماید، ابراهیم به سراغ اسماعیل رفت وبه او گفت: فرزندم ، خداوند به من دستور داده تا تو را در راه رضای او قربانی کنم.

اسماعیل با شنیدن سخنان پدر پاسخ داد: من برای اجرای فرمان پروردگارم آماده هستم و خوشحالم از اینکه جانم را در راه خدایم از دست می دهم. پدرجان، ابدا تردیدی به خود را مده. چرا که کلام خداوند و ارادۀ او مورد تایید من است. ابراهیم فرزند را به جانب قربانگاه برد و دست و پای او را با طناب بست و کارد تیزی در آورد تا سر اسماعیل را از بدن جدا سازد. آنگاه صورت او به خاک نهاد و کارد را که کاملا تیز کرده بود به گلوی اسماعیل نهاد، اما هر قدر آن را بر گردنش کشید بریده نگردید.

اسماعیل زبان به اعتراض گشود. پس چرا معطل هستی پدر؟ که ناگهان ندایی رعد آسا به گوش آنها رسید: ای ابراهیم تو امتحان خود را با سرافرازی به پایان رساندی. اکنون ما گوسفندی را به جای اسماعیل به نزد تو فرستادیم تا او را قربانی کنی. قربانی تو پذیرفته خواهد شد.

ابراهیم دست و پای فرزند را گشود و او را در آغوش گرفت و هر دو سجده شکر به جای آوردند و بعد از قربانی گوسفند به نزد هاجر برگشتند. هاجر و اسماعیل در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند. سالها بعد بار دیگر ابراهیم به نزد آنها برگشت و گفت به امر خداوند من در اینجا خانه ای برای او میسازم که جایگاه خدا پرستان باشد. سپس به راهنمایی جبرئیل ساختن خانه آغاز گردید. ابراهیم و اسماعیل و هاجر به کمک جبرئیل ساختن خانه را شروع کردند و سپس جبرئیل آنها را به محل حجرالاسود برد و زمین را حفر نموده و سنگ را بیرون آوردند و در محل معین قرار دادند.

برای خانه دو درب یکی به سمت مشرق و یکی به سمت مغرب قرار دادند. پس از پایان یافتن بنای خداوند آنها با راهنمایی جبرئیل اعمال حج را آموختند و به طواف مکه پرداختند و اعمال حج را بجا آوردند. و بعد از ظهور اسلام مقرر گردید هر مسلمانی که از راه حلال به  استطالت مالی دست یابد زیارت خانه خدا بر او واجب است. و ضمن اعمال حج باید گوسفند یا گاو یا شتر قربانی نمیاد.

هاجر نیز بعد از چندی به رحمت ایزدی پیوست و در همانجا دفن گردید.