داستان شتر صالح

علم و تفکر

داستان شتر صالح

سالها پس از نابودی قوم عاد، خداوند قوم ثمود را در آن سرزمین جای داد ونعمت و برکت را بر آنها ارزانی بخشید تا شاید از اعمال گذشتگان عبرت گرفته راه راست را انتخاب نمایند.

قوم ثمود آن سرزمین را آباد کردند و خانه های مجلل در دل کوه برای خود از سنگ تراشیدند و به ثروتهای بیکران دست یافتند.

امّا بعد از مدتی بجای اینکه پاس آن همه نعمات را داشته و خدای یگانه را پرستش نمایند، بت پرستی را پیشه خود ساختند و با دست زدن به اعمال زشت و پلید فساد را در قوم خود پراکندند. فساد و تباهی چنان گسترده شد تا اینکه خداوند از بین آنها مردی با ایمان و راستگو و شریف و درست کردار به نام صالح را برگزید تا شاید آنها را به صراط مستقیم هدایت نماید.

صالح که خود از مردم قوم ثمود بود، به نیکی و صداقت شهرت داشت و پس از آنکه به پیامبری مبعوث شد، نخست زبان به امر به معروف گشود و با ارائه دلیل و برهان روش غلط و اعمال ناشایست آنها را یادآور شد.

صالح امیدوار بود که مردم سخنان او را درک نمایند و از گمراهی پرهیز کنند. اما جز معدودی سخنانش را نپذیرفتند و عده ای نیز به مقابله با او پرداختند. بخصوص ثروتمندان و رؤسای قوم که از آئین قدیم سودها می بردن و از بت پرستی ثروتها انباشته بودند. اینها کسانی بودند که از جهالت و سادگی مردم به نفع خود بهره برداری می کردند و یقین داشتند که با گرایش مردم به صالح و بر هم خوردن بت پرستی، زندگی و حکومت آنها از هم خواهد پاشید.

زیرا این حقیقت کاملا مشهود است که ستمگران در سایه جهالت مردم به حاکمیت دست یافته و ظلم و ستم را بر آنها تحمیل نموده اند و اگر کسی بخواهد اذهان مردم را روشن سازد با او با کمال قدرت به مقابله بر می خیزند، و بدینسان بود که بزرگان قوم وجود صالح را مانعی در برابر خویش می دیدند و به تحریک ساده لوحان بر علیه وی بر می خواستند. صالح به مانند انبیاء پیشین نا امید نمی شد و مدام به نصیحت آنها می پرداخت و بی حاصل بودن بت پرستی را به ایشان گوشزد می نمود.

اما بزرگان قوم به او میگفتند: ای صالح تو خود یکی از ما بودی، ما تو را مردی عاقل می پنداشتیم، و این دین نیز از پدرانمان به ما رسیده است، ما هرگز از راه نیاکانمان منحرف نمی شویم ، بیهوده ما را وسوسه مکن ما از دین تو چیزی درک نمی کنیم.

صالح با شنیدن این گفتار، با حلم و بردباری به آنان پاسخ میداد، و می گفت بروید و دربارۀ سخنان من بیندیشید مطمئنا حقیقت را در خواهید یافت.

آنکه من و شما را خلق نموده است و از نعمتهای گوناگون به ما روزی رسانده، تنها سزاوار پرستش است. عاقبت بزرگان قوم به تصور خودشان بهانه ای تراشیدند وقبول گفتارش را منوط به معجزه ای از طرف او کردند. و به او گفتند اگر راست می گویی معجزه ای به ما بنما. صالح نیز به فرمان خداوند شتری را که از دل کوه بیرون آمد به ایشان نمایاند که خالق العاده بود. زیرا شکل فیزیکی آن حیوان از بسیاری جهات شبیه به شتر بود ولی کاملا یک شتر واقعی نبود.

صالح رو به قومش نمود و گفت این شتر معجزه ایست که بنا به اراده خدای متعال برانگیخته شده و در مراتع به چرا مشغول است لکن یکی از خصوصیات او این است که تمام آب محل را یک روز او می نوشد و روز دیگر آب متعلق به شما می باشد.

مردم  که تا آن زمان شتری بدین صفت ندیده بودند که چنین مقدار آبی بنوشد بتدریج به او گرویدند.همین امر باعث نگرانی سران قوم شد.

آنان تصمیم به نابودی حیوان مزبور گرفتند و یکی از بهانه هایی که می توانستند بدان وسیله او را به قتل برسانند این بود که سایر حیوانات از شتر مزبور می هراسیدند و فرار می نمودند. امّا صالح که موضوع را دریافته بود به آنها هشدار داد که اگر چنانچه آزاری به شتر وی برسانند دچار عذاب شدید خواهد شد و همگی هلاک خواهد گردید.

از این رو هیچکس حاضر نمی شد دست به آزار و اذیت حیوان دراز نماید تا چه رسد به اینکه قصد هلاک کردن او را داشته باشد.

بزرگان و سران قوم دوباره به شور و مشورت پرداختند و تصمیم گرفتند از زیرکی زنان استفاده نمایند، به همین خاطر با دختری زیبا رو به نام صدوق دختر محیا تماس گرفتند و از او خواستند که با حیله و نیرگ نقشه ای برای صالح طرح نماید و او نیز به جوانی به نام مصدع بن مهرج که عاشق بیقرارش بود قول داد که اگر چنانچه شتر صالح را نابود کند با او ازدواج خواهد کرد. و این موضوع را پیرزنی به نام عنیزه به جوانی به نام قدار بن صالف نیز گفت و به او یادآور شد که اگر بخواهی این دختر زیبا را تصاحب کنی باید شتر صالح رانابود کنی. آن جوان بت پرست پذیرفت.

آنها در خفا به تکاپو پرداختند و به هر کس که می رسیدند او را از شتر صالح می هراساندند و می گفتند: شتر صالح باعث وحشت دامها می شود و علاوه بر آن یک روز در میان آبهای ما را می نوشد و دچار کمبود می سازد.

پس باید به هر ترتیب شده او را از میان برداریم. و به این ترتیب هفت نفر آمادگی خود را اعلام کردند و گفتند ما شتر را نابود می کنیم. بدنبال این تصمیم در چراگاهی به کمین نشستند و هنگامیکه شتر صالح از کنار آنها گذشت تیری به سوی او رها کردند که آن تیر بر پای حیوان اصابت کرد و استخوان آن را درهم شکست و دیگری خود را به شتر رسانید و با شمشیر برّانی ضربتی دیگر بر گردن او فرود آوردند و حیوان را در خون خود غلطانیدند.

سپس با خیال راحت به شهر بازگشتند. این خبر در شهر به گوش همۀ بت پرستان رسید و از آنها استقبال شایانی شد و آنها خرسند بودند از اینکه شتر صالح را از بین برده اند.

صالح با شنیدن خبر نابودی شترش به آنها گفت:

ای نابخردان من به شما هشدار داده بودم که به شترم آزاری نرسانید اما شما کلام مرا نپذیرفتید و از فرط جهالت و گمراهی در نابودی خود تعجیل کردید. اکنون به شما هشدار می دهم که تا سه روز دیگر بلای عظیمی بر شما نازل خواهد شد و شما را به هلاکت خواهد رسانید.

صالح سه روز به آنها مهلت داد تا شاید به خود آیند و توبه کنند و یکتا پرستی کنند اما آن کوردلان جاهل به خود نیامدند و از کردارشان پشیمان نگردیدند تا اینکه صاعقه ای بس شدید بر آنان فرود آمد وآتش به جان و مالشان فرو افکند و همگی را به هلاکت رسانید. آن همه کاخها، مزارع، املاک، اموال بدون صاحب بر جای ماندند. صالح که از دیدن پیکرهای سیاه شده آنها غمگین شده بود، گفت: ای قوم نادان من، چرا پیام  پروردگارم را نپذیرفتید. و خود را به گرداب هلاکت افکندید. اکنون دیگر کاری برای شما از دست من ساخته نیست.