داستان یعقوب و حضرت یوسف «ع»
داستان یعقوب و حضرت یوسف
یعقوب فرزند اسحاق بود، که ثمرۀ ازدواج وی با دخترعمویش رفقا بود. یعقوب در نزد والدینش نسبت به سایر فرزندان آنها ازمحبوبیت بیشتری برخوردار بود.
به همین خاطر پدرش او را مدام دعا می کرد، و برایش عمر طولانی و با برکتی را از خداوند طلب می نمود. امّا عیسو برادر دیگر یعقوب که از این عمل پدرش سخت دلگیر و خشمگین بود نسبت به او حسادت می کرد و حتی او را تهدید می نمود.
تا اینکه عاقبت با صلاح دید پدرومادرش تصمیم گرفت ازفلسطین هجرت نموده و به نزد دائی اش لاوان برود. لاوان دو دختر داشت. به نام راحیل و لیئه. یعقوب دل به راحیل بست اما دائی اش لیئه را به او پیشنهاد کرد. یعقوب اظهار داشت من راحیل را می خواهم. لاوان به او پاسخ داد اگر ده سال برای من کار کنی من راحیل را به تو خواهم داد. یعقوب پذیرفت و پس از ده سال دائی اش راحیل را به او داد. لاوان دو کنیز نیز به یعقوب بخشید. و او با اموال فراوان به فلسطین بازگشت و با دادن هدایایی به برادرش عیسو کینه و عداوت گذشته را از دل و جان او زدود و آنها در کنار هم به خوشی زندگی کردند.
یعقوب 12 پسرداشت، به این جهت آنان را سبت می نامیدند. یعقوب از راحیل دختر دائی اش دارای دو پسر شد که یکی را یوسف و دیگری را بنیامین نامیدند. راحیل در جوانی جان را وداع گفت و یعقوب با خواهرش لیئه ازدواج کرد. یعقوب غیر از یوسف و بنیامین از زنان دیگر ده پسر داشت. لکن یعقوب نسبت به یوسف و بنیامین دلبستگی خاصی داشت و بیشتر آنان را مورد توجه قرار می داد. اما همین امر حس حسادت و کینه سایر فرزندانش را نسبت به وی برانگیخته بود.
یعقوب این را به خوبی درک می کرد و هیچگاه اجازه نمی داد که یوسف به همراه برادرانش برود. اما، برادران یوسف مدام در پی آن بودند که یوسف را از میان ببرند. شاید به این وسیله محبت پدر به سوی آنان بازگردد. به همین خاطر یک روز به نزد یعقوب رفتند و به او گفتند پدر جان، شما چرا اجازه نمی دهید یوسف با ما در شکار و تیر اندازی و اسب سواری و سایر تفریحات همراه باشد. آیا به ما اعتماد ندارید؟ اما ما به شما اطمینان می دهیم تا به خوبی از وی مواظبت نمائیم و صحیح و سالم او را باز گردانیم. اجازه بدهید وی به همراه ما به صحرا بیاید.
اما یعقوب اظهار داشت من خوف آن دارم که در اثر غفلت شما گرگ به یوسف حمله ور گردد و او را پاره نماید. برادران یوسف جواب دادند ما مواظب او هستیم و اجازه نمی دهیم که چنین حادثه ای برای او پیش بیاید. اما شیطان در جسم آنان رخنه نموده بود و آنان بدون آنکه به عاقبت کار خود فکر کنند راسخ تر شدند و توانستند اجازه او را از پدرش بگیرند.
یعقوب با اینکه می دانست ممکن است سرنوشت شومی در انتظار فرزندش باشد به آنها اجازه داد.
روز بعد برادران به همراه یوسف راهی بیابان شدند و هنگامیکه در مسیرشان به چاهی رسیدند، مصمم به اجرای نقشه پلیدشان گردیدند. برادران دور از چشم یوسف درباره او به مشورت پرداختند برخی معتقد به قتل او بودند و گفتند نخست او را بکشیم و سپس او را در چاه بیفکنیم،اما سایر برادران با کشتن وی مخالفت کردند و گفتند: بهتر این است که او را در چاه بیندازیم. به همین جهت ناگهان به یوسف حمله بردند و او را در قعر چاه سرنگون ساختند. سپس پیراهنش را به خون پرنده ای آغشته ساختند و به نزد پدر بردند و زاری کنان و شیون زنان به پدر گفتند: پدر جان حدس شما درست بود، همانطور که گفته بودید در بین راه به یوسف یک گرگ نابکار حمله کرد و او را به قتل رسانید گرچه می دانیم شما ممکن است حرف ما را باور ننمائید اما پیراهن خونین یوسف را به عنوان صدق گفتارمان برای شما آوردیم. اما خدعه و نیرنگ آن نابکاران بر یعقوب پوشیده نبود.
به این ترتیب یعقوب را به فراق یوسف گرفتار ساختند و او آنقدر گریست تا اینکه بعد از چندین سال بینایی خود را از دست داد.
از سوی دیگر یوسف در قعر چاه به خدای یگانه متوسل گردید و تسلیم سرنوت شد، تا اینکه کاروانی که از آنجا می گذشت در کنار چاه برای استراحت لختی متوقف گردید. غلامی برای تهیۀ آب بر سر چاه آمد و سطلی را درون آن افکند و لحظاتی بعد آن را بالا کشید. ناگهان دیدگانش به جوان زیبارویی افتاد که خود را به سطل آویزان نموده بود. او را به میان کاروان آورد. امّا از آنجایی که مقدر بود تا یوسف درمعرض امتحانات بسیاری قراربگیرد هیچکس ازاو دربارۀ خانواده اش چیزی نپرسید شاید هم بخاطر وجاهت بیش ازاندازه اش مصمم شدند او را به بازار برده فروشی برده در معرض فروش قرار دهند.
به همین علت او را به مصر بردند و در بازار برده فروشان فروختند.
از قضای روزگارهمان روز عزیز مصر که شخصی به نام فوطیفار بود و برای خرید برده ای به بازارآمده بود و چون چشمش به یوسف افتاد نظرش را جلب کرد و او را خریداری نمود و به منزل برد. رفتار پسندیده و حسن اخلاق یوسف کم کم فوطیفار را به خود جلب کرد و او را محترم شمرد تا جائیکه اختیار بسیای از کارهای منزل را به او سپرد.
یوسف در چنگال مکر زن
همسر عزیز مصر که از نخستین دیدار یوسف دل به وی سپرده بود گاه و بیگاه بر سر راه او قرار می گرفت، امّا یوسف پاکدامن و خداترس با نگرانی از عذاب الهی او را از خود می راند، و به او گوشزد می کرد که تو همسری چون عزیز مصر داری شایسته نیست حریم او را به گناه و معصیت آلوده نمایی.
امّا این سخنان در گوش آن زن بوالهوس تأثیری نداشت. تا اینکه یک روز حیله ای اندیشید . خانه را از اغیار خالی ساخت و سپس یوسف را فرا خواند.
به محض اینکه یوسف وارد شد آن زن بوالهوس درب ها را از داخل قفل نمود و به وی تکلیف کرد و گفت که باید به خواسته ی من تن دردهی و مرا از وصال خود کامیاب سازی. اما یوسف از مقابل او گریخت و در پی یافتن راهی بود که از ساختمان خارج گردد ولی همۀ درب ها قفل بود. ناچار به خداوند پناه برد و در لحظاتی که زن عزیز مصر هیجان زده و شهوت آلود او را دنبال می کرد، یوسف از چنگالش می گریخت و زن از پشت سر چنگ بر پیراهن یوسف انداخت و پیراهن یوسف را پاره کرد. در همین لحظه ناگهان درب باز شد و عزیز مصر با چند تن از غلامانش داخل گردید.
زن که ناگهان خود را با شوهرش مواجه دید زبان به دروغ گشود و به شوهرش گفت: این هم خدمتکار مورد اعتمادت که چشم طمع به ناموس من داشت و می خواست به من تجاوز نماید. عزیز مصر که مردی فهمیده و متین بود موضوع را از یوسف پرسید. یوسف نیز اصل ماوقع را برای وی بازگو نمود.
در این هنگام خدمتکار پیری که سالها از خانۀ ایشان سکونت داشت و از تمایل بانوی خویش کم و بیش آگاه بود به عزیز مصر گفت: آقای من قضاوت در این باره چندان مشکل نیست؛
چراکه پاره شدن پیراهن یوسف خود دلیل بارزی برای فهم حقیقت بدست می دهد.
هرگاه پیراهن یوسف از جلو پاره می شد گناه او مسلم بود. در حالیکه اکنون می بینیم که پیراهن از قفا پاره شده و این موضوع بی گناهی او را اثبات می رساند
این سخنان باعث شد که عزیز مصر بر بی گناهی یوسف اطمینان یابد، از این روی به یوسف گفت: میل دارم این موضوع همین جا خاتمه یابد و هیچ کس از آن بوئی نبرد و به همسرش نیز گوشزد کردو گفت: گناهکار واقعی تو هستی و در این مورد بیش از این مجادله نکن.
چنین به نظر می رسید که غائله خاتمه یافته است. امّا متأسفانه چنین نبود. زن بوالهوس که گناهش آشکار شده بود، در اندیشه تمهیدی تازه ای بود تا یا به کار دل برسد و یا از یوسف انتقام بگیرد.
لذا به طریقی موضوع را بین زنان بزرگان بر سر زبانها انداخت بطوریکه در هر محفل و مجلسی سخن از یوسف بود. زن عزیز مصر این بار مجلسی ترتیب داد و تمام بزرگان را به آن مجلس دعوت نمود. یوسف گرما گرم مجلس داخل شد. بنا گاه مدعوین از دیدن یوسف آنچنان از خود بی خود شدند که به جای پوست کردن میوه انگشتان خود را بریدند بطوریکه خون از انگشتانشان فوران زد امّا آنها از شدت هیجان به آن توجهی ننمودند. و محو تماشای یوسف گردیدند و متفقا با خود گفتند حق با زن عزیز مصر است که به چنین انسان زیبایی دل بسته است. پس از این ماجرا موضوع بیشتر بر ملا شد، در حالیکه یوسف همچنان از آن زن دوری میکرد او را بیشتر و بیشتر به فکر انتقام از خود می انداخت.
عاقبت روزی به همسرش گفت: یوسف آبروی مرا در میان بزرگان مصر برده است. اگر بخواهی از این آبروریزی جلوگیری نمایی، باید یوسف را به زندان بیفکنی و آنقدر در این باره سماجت نمود تا عاقبت عزیز مصر یوسف را به زندان افکند.
از قضای روزگار همان روزی که عزیز مصر یوسف را به زندان فرستاد در قصر سلطنتی نیز حوادثی بوقوع پیوست. چند نفر از خدمه کاخ قصد از میان برداشتن حاکم را نمودند و به همین علت غذای او را مسموم ساختند. اما قبل از اینکه سلطان آن را تناول نماید موضوع توطئه بر ملا گردید. در نتیجه شرابدار و آشپز شاه نیز مورد خشم وی واقع شدند و به زندان افتادند.
این دو نفر در زندان همراه یوسف زندانی شدند، و هیچ امیدی به رهایی خود نداشتند. مدتهای مدیدی یوسف در زندان بود، و در آنجا دائم عبادت می کرد و با پروردگارش به رازو نیاز می پرداخت. روزی آشپز شاه بدو گفت: اینگونه که تو را دائم در حال عبادت و راز و نیز می بینم اطمینان دارم از نیکان و برگزیدگان هستی، به همین جهت می خواهم خوابی را که دیشب دیدم تعبیر کنی. یوسف پرسید: خوابت را برایم بازگو کن.
آشپز پاسخ داد: خواب دیدم، که مقداری نان روی سرم قرار دارد و به مقصد نامعلومی رهسپار هستم که ناگهان پرندگان ناشناسی به نان ها حمله ور شدند و آنها را با خود بردند. در این میان شرابدار سلطان نیز گفت: پس من نیز خوابم را برایت تعریف می کنم. خواب دیدم که برای شاه از انگور شراب می گیرم. اکنون اگر می توانی تعبیر خوابهای ما را بگو. یوسف که علاقه ی آنها را نسبت به تعبیر خوابهایشان می دید، قبل از تعبیر خوابهایشان به ایشان مقدمتا گفت: که پیرو آئین نیاکانم اسحق و ابراهیم و یعقوب هستم و کسانی را که از آئین باطل و شرک پیروی می کنند و بتها را پرستش می کنند، از آنها و از آئینشان بیزاری می جویم.
من بنده خدای یگانه و بی همتا هستم و هموست که علم تعبیر خواب را به من آموخته است.
او را پرستش می کنم که خالق آسمانها و زمین است، ما انسانها خلق نشده ایم مگر به اراده ی خداوند یکتا، و شما که مدتهای مدیدی است که با من در این محبس بسر می برید، سخنان مرا بپذیرید و بدانید که این بتهای بی ارزش که نفع و زیانی ندارند، سزاوار پرستش نمی باشند و سزاوار نیست که انسانها خالق یکتا و بی همتا را رها کنند و مصنوعات خود را پرستش نمایند.
شما انصاف بدهید که زندگی و مرگ ما در ید قدرت خداوند یگانه است، آیا سزاواراست که بتهای ناتوان و بی ارزش را شریک او قرار دهیم.
یوسف پس از بیان این جملات به تعبیر خواب آنها پرداخت و اظهار داشت ای مرد شرابدار تو خوشبختانه بزودی از زندان خلاص خواهی شد ولی تو ای مرد آشپز با کمال تأسف به تو می گویم که عمرت به پایان رسیده و به زودی تو را به دار مجازات خواهند کشید. سپس یوسف از مرد شرابدار خواست که اگر آزاد شد او را در نزد سلطان وساطت نماید و به شاه بگوید که فردی بیگناه در زندان می باشد.
عاقبت تعابیر یوسف به وقوع پیوست و یکی از آن دو آزاد شد و به شغل قبلیش بازگشت و دیگری به دار آویخته شد.
امّا شرابدار علیرغم قولی که به یوسف داده بود او را فراموش کرد و وی را در نزد سلطان وساطتت ننمود. مدتها به این ترتیب سپری شد و یوسف همچنان در زندان بسر می برد.
تا اینکه یک روز سلطان معبرّین و خوابگذاران را احضار فرمود، به آنها گفت من دیشب خواب دیدم که هفت گاو فربه در چمنزار به چرا مشغول بودند که ناگهان هفت گاو لاغر از دریا بیرون آمدند و آنها را خوردند. سپس هفت خوشه گندم سرسبز و خرم و هفت خوشه گندم پژمرده را مشاهده نمودم. اگر می توانید خوابم را تعبیر نمائید.
دانشمندان و خوابگذاران که پریشانی احوال شاه را از دیدن خوابها مشاهده نمودند هر چند سعی و کوشش کردند از عهدۀ تعبیر آنها بر نیامدند و نمیدانستند تعبیر خوابها چیست؟ برای اینکه او را از نگرانی برهانند گفتند: این قبیل خوابهای پراکنده نتیجه سنگینی معده است و تعبیر خاصی ندارد. اما سلطان قانع نشد. در این هنگام بود که شراب دار دوباره به یاد یوسف افتاد و به شاه گفت: قربان جوانی در زندان بسر می برد که از تعبیر خواب بخوبی آگاه است و مطمئنا می تواند خواب شما را تعبیر نماید. شاه او را مأمور ساخت تا تعبیر خوابهایش را از یوسف جویا شود. وی بی درنگ به سراغ یوسف رفت و پس از تعارف معمول از اینکه تاکنون او را فراموش نموده و وساطتتش را در نزد سلطان نکرده است پوزش فراوان خواست. و سپس خواب شاه را برای او تعریف کرد و تعبیر آن را از او پرسید و یوسف جواب داد به سلطان بگو آن هفت گاو فربه نشانۀ هفت سال فراوانی و خوشی و رفاه است، و هفت گاو لاغر علامت هفت سال قحطی و خشکسالی، و همچنین خوشه های سر سبزگندم حاکی از فراوانی غله و محصول فراوان و هفت خوشه پژمرده علامت هفت سال خشکسالی می باشد
شرابدار تعبیر خواب را برای سلطان برد. سلطان از این تعبیر بسیار خرسند شد و احساس کرد با فردی مدیر و با اطلاع روبروست. ضمنا شرابدار وساطت او را در نزد سلطان نمود به همین جهت شاه دستور داد تا درباره گناه یوسف تحقیق لازم بعمل آید. و پس از بررسی و تحقیق بسیار بیگناهی یوسف براوثابت گردیده او را به دربار خواست و گفت: تو شایستگی آن را داری که در کنار ما باشی وما را در مسائل حکومتی یاری نمایی. اکنون هر شغلی را که می خواهی بگو تا ما تو را به سرپرستی آن بگماریم. یوسف گفت: اگر مرا خزانه دار و مسئول امور رفاهی و اداری مزارع بنمایی امیدوارم که بخوبی از عهده ی آن برایم. سلطان او را به همان کار گمارد و به کلیه مأمورانش در سراسر کشور دستور داد تا مطیع او باشند، و افزود یوسف مرد امین و با درایتی است و از هر جهت مورد اعتماد ماست.
یوسف نخست شکر خدا را به جا آورد و از او تقاضا کرد خداوندا مرا در راه خدمتگذاری به خود یاری و موفق گردان و لطف خود را از من دریغ مکن تا من نیز قدمی جز در راه راست برندارم.
سپس کمر همت بربست و برای بازدید کلیه ادارات کشور به سراسر مصر مسافرت نمود و با کشاورزان و دامداران از نزدیک آشنا شد و به آنها متذکر گردید که چندین سال فراوانی و نعمت در پیش رو خواهد بود و بعد از آن خشکسالی و کم آبی به سراغمان خواهد آمد. پس باید در سالهای فراوانی،آب و آذوقه لازم را ذخیره نمائیم تا در سالهای قحطی از درد و رنج نجات یابیم. عاقبت پیش بینی های یوسف به وقوع پیوست و سالهای فراوانی نعمت آغاز شد. به دستور یوسف در نقاط مختلف کشور انبارهای متعددی ایجاد نمودند و آنها را از گندم انباشتند و بروی رودخانه ها سدهای متعدد بوجود آوردند تا آب لازم ذخیره گردد. بعد از گذشت هفت سال فراوانی دوران خشکسالی فرا رسید اما، با تمهیدات یوسف در هیچ کجای کشور مشکلی پیش نیامد. و یوسف که اکنون عزیز مصر شده بود و دستور داد تا گندمها را جیره بندی نمودند و به هر خانواده به میزان نیازش آذوقه روزانه را تحویل دادند. اما متأسفانه خشکسالی تنها محدود به مصر نبود بلکه سرزمین های مجاور از جمله کنعان و فلسطین را هم در برگرفت و چون آوازۀ جوانمردی و نیکوکاری عزیز مصر در هر جا پراکنده شده بود آنها برای تهیه آذوقه به مصر می آمدند. یعقوب نیز پسرانش را نزد خود خواند و به آنها گفت: به به اندازه کافی پول بردارید و به مصر بروید. چرا که شنیده ام عزیز مصر مرد شریف و نیکوکاری است. امیدوارم بتوانید گندم لازم را خریداری کرده و به سلامت بازگردید. یعقوب در این سفر بنیامین را نزد خود نگهداشت و به آنها گفت:
بگذارید بنیامبن نزد من باشد. تا مرا در کارهای روزمره یاری دهد.
برادران پذیرفتند و راهی سرزمین مصر شدند.
هنگامیکه به یوسف خبر دادند ده مرد از کنعان برای خرید غله آمده اند دستور داد تا آنها را به خدمتش بردند هر چند از زمان جدایی برادران سالهای زیادی گذشته بود اما یوسف آنها را شناخت. ولی آنها او را نشناختند. یوسف برادران را به ناهار دعوت کرد و از اصل و نسب آنها پرسید. برادران خود را معرفی کردند و افزودند ما دوازده برادر هستیم که متأسفانه یکی از ما در جوانی مقتول گردید و دیگری نزد پدرمان یعقوب مانده است.
یوسف پس از اکرام فراوان دستور داد تا شتران آنها را پرازغله نمایند و پولهایشان را مخفیانه در یکی از جوالهای گندم بگذارید.
سپس در حالی که با آنان خداحافظی می نمود از آنها خواست که برادر کوچکترشان را به همراه بیاورند تا صدق گفتارتان بر من ثابت شود.
برادران یوسف شادمان از اینکه گندم کافی تهیه کردند بسوی پدر مراجعت کردند و به او گفتند: به راستی که هر آنچه دربارۀ عزیز مصر شنیده اید صحت دارد. او مردی شریف و کریم النفس و به تمام معنی نیکوکاراست. او ما را به نهار دعوت کرد و از اصل و نسب ما جویا شد و از ما خواست اگر بار دیگر به مصر رفتیم برادر دیگر را به همراه ببریم و ما نیز به او قول دادیم. اینک شما باید به ما اجازه دهید تا بنیامین را همراه خود به مصر ببریم. این بار سوگند یاد می کنیم که او را صحیح و سالم بازگردانیم.
یعقوب بار دیگر دچار اضطراب شد و با خود اندیشید نکند آنها برای بنیامین نقشه ای طرح کرده باشند. به این جهت به آنها گفت: اگر بلایی سر بنیامین بیاید من قالب تهی می کنم. آیا فکر نمی کنیدفراق یوسف برایم کافی باشد؟
خوب است که می بینید چشمهایم را به خاطر او از دست داده ام. پس بهتر است که دست از سر بنیامین بردارید و خودتان برای تهیه گندم به مصر بروید.
در این هنگام که مشغول پایین آوردن بارهای گندم بودند ناگهان چشمانشان به پولهای خود افتاد که در یکی از کیسه های گندم پنهان شده بود. با خوشحالی نزد پدر آمدند و گفتند: پدرجان، بنگرید.
که چگونه عزیز مصر پولهای ما را به ما داده است. و این همه گندم را رایگان به ما داده است.
یعقوب، از این کار عزیز مصر در اندیشه فرو رفت. و به ایشان گفت: گمان می کنم بهتر است بنیامین را به همراه خود به مصر ببرید تا عزیز مصر او را ببیند. و سفارش او را به شما می نمایم. و تأکید می کنم که اگر کوچکترین صدمه ای به بنیامین وارد گردد شما مسئول خواهید بود.
پسران این سفارش را پذیرفتند و صادقانه به پدر قول دادند که مانند دیدگانشان از او محافظت نمایند و او را سالم نزد پدر بازگردانند.
چندی بعد برادران به همراه بنیامین بار دیگر عازم مصر شدند.
یعقوب به پسرانش سفارش کرد که هنگام رسیدن به دروازه های مصر همۀ آنها از یک دروازه وارد نشوند. هیچکدام از آنها مقصود پدر را درک نکردند. گرچه مطمئنا خالی از حکمت نبود. عاقبت آنها به مصر رسیدند و خبر آمدن آنها به گوش یوسف رسید و یوسف آنها را به نزد خود فرا خواند. یوسف برادران را به بهانۀ تحویل گندم از خود دور ساخت و تنها بنیامین را در نزد خود نگهداشت. در این موقع آثار تأثر در چهرۀ بنیامین ظاهر گشت. و به او گفت: شما چه شباهت عجیبی به برادر من دارید چرا که من و یوسف از یک مادر بودیم و اکثر اوقات غذا را با هم صرف می کردیم.
یوسف گفت: ای بنیامین اگر اشکالی ندارد نهار را با من صرف کن و مرا به جای برادرت بدان. و شب هنگام برادران را دو به دو در اتاقی جا داد و بار دیگر بنیامین تنها شد و اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: اگر یوسف زنده بود ما در یک اتاق میخوابیدیم.
بار دیگر یوسف به او گفت: اگر مرا به برادری میپذیری در یک اتاق بخوابیم. بنیامین نگاهی حاکی از حق شناسی در او نمود و گفت:
اینکه شما را برادر خود بدانم مایه افتخار است. اما این واقعیت را چه کنم که شما از نسل یعقوب و مادرم راحیل نیستید. یوسف بار دیگر طاقتش طاق شده بود دامن صبر از کف داد بنیامین را در آغوش گرفت و گفت، برادر جان با تمام این تفاصیل آیا برادر و گمشده ات را نمی شناسی؟
این بار بنیامین شگفت زده نگاه عمیقی به صورت او افکند و او را شناخت. دو برادر یکدیگر را سخت در آغوش کشیدند و اشک شوق از دیده فرو باریدند. یوسف احوال پدر را از بنیامین جویا شد و سپس او را به صبر و شکیبایی دعوت نمود و تأکید کرد که برادرانش از این ماجرا با خبر نشوند.
یوسف که دیگر نمی خواست بنیامین را از خود دور کند. تمهیدی اندیشید تا او را نزد خود نگهدارد. لذا به تحویلدار دستور داد ظرفی طلایی را در بارشتر بنیامین پنهان نماید. هنگامیکه بارها بسته شد و برادران عازم رفتن شدند مأموران حکومتی بر آنها هجوم آوردند و فریاد زدند: که ای کنعانیان ناسپاس باز ایستید. آنها متوقف شدند و پرسیدند: مگر چه شده است؟ و چه گناهی از ما سرزده؟ مأمورین پاسخ دادند جام طلایی عزیز مصر مفقود گردیده است و ما به شما مظنون هستیم و اگر چنانچه در بارهای شما آن را بیابیم شما را به زندان خواهیم افکند. اگر شما آن را سرقت نموده اید خود صادقانه اعتراف کنید.
اما برادران که از خود و اعمالشان مطمئن بودند با اطمینان گفتند:
ای مصریان بدانید که ما از نسل پیامبر خدا می باشیم و دزدی در آئین ما از معاصی کبیره است بیائید و بارهای ما را با دقت هر چه تمامتر جستجو کنید تا صحت گفتار ما بر شما مشخص گردد. مأموران گفتند:
دعا کنید که چنین باشد. به این ترتیب بار برادران را بازرسی نمودند تا نوبت به شتر بنیامین رسید که ناگهان جام طلایی از میان بار او پیدا شد. به یوسف خبر دادند و او در آنجا حاضر شد و به ایشان گفت:
ما بنیامین را در اینجا نگه میداریم تا او را مجازات کنیم .
یوسف به عجز و لابۀ برادران که می گفتند: به جای بنیامین یکی دیگراز ما را بگیرید زیرا به پدرمان قول دادیم که او را سلامت برگردانیم و اگر بدون او برگردیم بیم آن می رود که پدرمان هلاک گردد، یوسف گفت: ما نمی توانیم بی گناهی را به جای مجرم در زندان نگهداریم. تقاضا و التماس برادران سودی نداشت و یوسف بنیامین را نزد خود نگهداشت.
اما برادر بزرگتر به آنان گفت: من روی بازگشت به نزد پدر را ندارم. شما به نزد پدر بازگردید و جریان را به او بگوئید.
نه نفر از برادران یوسف،یهودا،و بنیامین را به جا گذاشتند و به سوی کنعان بازگشتند. آنها آشفته و غمگین بودند، زیرا که یازده نفر آمده بودند و اکنون نه نفر باز می گشتند. به هر جهت بعد از رسیدن به خانه ماجرا را برای پدر گفتند: یعقوب از شنیدن این ماجرا آه از نهادش برآمد که مبادا بنیامین را نیز به سرنوشت یوسف دچار کرده بانشند اما غیبت یهودا او را به اندیشه واداشت و اندکی باعث تسلی خاطرش می شد. یعقوب فرزندانش را به مراجعت به مصر و بازگرداندن برادرانش ترغیب می نمود و بعد از چندی که باز ذخیره گندم به پایان رسید آنها را تشویق عزیمت به مصر نمود. یعقوب به فرزندانش گفت: دیگر نمی توانم دوری بنیامین را تحمل کنم. بهتر است شما راهی مصر شوید. برادران به دستور پدر برای سومین بار به مصر رفتند و بعد از رنج بسیار به آنجا رسیدند. و به دیدار عزیز مصر شتافتند و به او گفتند: ای عزیز مصر، خانواده ما بر اثر دوری برادرانمان در رنج و گرفتاری بسر می برد و پدر پیرمان در فراق فرزندان خود شدیدا بیمار شده و اکنون چشم براه بنیامین دارد. ما اینک به نزد تو آمدیم تا پولهای خود را به تو دهیم و تو در قبالش به ما گندم و برادرمان بنیامین را بدهی. تا همراه ما به خانه بازگردد و پدرمان را شاد کنیم.
یوسف که خواری برادران را تا بدین حد دیگر طاقت نیاورد با زبان مادری به آنها پاسخ داد و با ایشان به گفتگو پرداخت. ناگهان برادران او را شناختند و پرسیدند آیا شما یوسف نیستید؟ یوسف پاسخ داد: آری، من همان برادری هستم که شما مرا در چاه انداختید.
و اینک به خواست پروردگارم به این مقام دست یافته ام.
برادران یوسف شرمنده سرها را به زیر افکندند و از او طلب بخشش کردند اما یوسف با بزرگواری آنها را که در مقابل اوبه زانو در آمده بودند از زمین بلند کرد و تسلی داد و گفت: من شما را بخشیدم. امیدوارم که خداوند نیز شما را ببخشد.
اکنون پیراهن مرا بگیرید و به کنعان برگردید و آن را به پدرم بدهید تا او آن را بر دیدگانش بکشاند و امیدوارم چشمانش به قدرت پروردگار بینایی خود را بازیابند. آنگاه همراه با همۀ اهل خانواده به نزد من بیائید. گفته اند، هنگامیکه پسران به همراه پیراهن یوسف از دروازه مصر خارج شدند یعقوب در کنعان به اطرافیانش گفت، بوی پیراهن یوسف را استشمام می کنم.
اما اطرافیانش به او گفتند: ای یعقوب تو هنوز خاطرۀ یوسف را از ذهن بیرون نکرده ای و این وهم و خیال ناشی از اندیشه مدام تو دربارۀ یوسف است. والّا یوسف کجاست که تو بویش را استشمام کنی؟
دیری نپائید که فرزندانش به همراه پیراهن یوسف آمدند و پیراهن او را به دیدگانش مالیدند و همان دم به قدرت خداوند چشمان او بینا شد. پس از چندی یعقوب به اتفاق کلیه اعضای خانواده اش به مصر عزیمت نمودند. دربارۀ داستان یوسف جز این در قرآن نیامده است. اما میگویند زن عزیز مصر با رفتن یوسف به زندان از کرده اش پشیمان شد و به گناه خود اعتراف کرد، اما از آنجا که براستی یوسف را دوست داشت عزیز مصر را ترک کرد دربه دری پیشه ساخت تا اینکه از فرط گریستن نابینا شد و موهایش سفید گردید و سالها در بیابانها آواره بود سالها بعد که یوسف به اتفاق یعقوب در پایتخت مصر به گردش مشغول بود زنی ژنده پوش وسفید موی را دید که هر دم نام یوسف را بر زبان می راند و از او طلب عفو می کرد و گاه نیز به گناه خود اعتراف می کرد. یوسف او را شناخت اما یعقوب که ماجرا را نمیدانست اصرار ورزید که از حال او با خبر گردد. یوسف که سماجت پدر را دید خود تمام ماجرا را برای او گفت. همین که آن دو به او نزدیک شدند، شنیدند که می گوید: خداوندا بوی آشنا به مشامم می رسد و این بوی یوسف است، بوی محبوب من است، یعقوب که از این ماجرا متحیر شده بود، از یوسف خواست که هر آنچه را که آن زن در فراق محبوب از دست داده به او برگرداند. دعای آنان مستجاب شد و آن زن بار دیگر جوانی و زیبایی و بینایی چشمانش را باز یافت و یوسف او را نیز مانند برادرانش عفو کرد.