داستان یونس پیامبر
داستان یونس پیامبر
یونس پسر متی پیامبری از سرزمین نینوا بود. وی مردم را به پیروی از رسالتش فرا می خواند امّا مردمان آن سرزمین که به بت پرستی عادت نموده بودند، به او توجهی نداشتند و هر قدر هم که یونس می کوشید به آنها ناتوانی و ضعف بتها را بقبولاند و حقارت بتها را به ایشان اثبات نماید کاری از پیش نمی برد.
یونس به بت پرستان مدام می گفت، مگر نه این است که این بتها ساخته و پرداخته دست خودتان می باشد، پس چگونه و با کدام عقل و اندیشه در مقابل آنها ستایش کرده و از آنها یاری می طلبید. و در مقابل آنها به خاک افتاده خود را حقیر و خوار می نمائید، در حالیکه خوب می دانید که آنها عامل هیچ نفع و ضرری نمی باشند وکوچکترین کاری از آنها ساخته نمی باشد. شما باید به خدای یگانه ایمان بیاورید که خالق تمام هستی می باشد. زمین و آسمانها و ستارگان و خلاصه همه و همه آفریده او می باشد و به فرمان اوست که انسان و حیوان بوجود آمده و نعمتهای فراوان در خدمت او قرار گرفته است.
لکن بت پرستان تمام این دلایل معتبر را رد کرده و به وی گفتند: ای یونس سعی نکن ما را از آئین پدرانمان باز داری، ما خدای تو را نمی پرسیتم و همان کاری را خواهیم کرد که پدرانمان انجام می دادند.
عاقبت یونس خویشتنداری را از کف داد و اندیشید که این مردم دیگر قابل اعتماد نمی باشند و بی آنکه از جانب خداوند دستوری داده شده باشد، مردم را ترک کرد و از شهر خارج شد.
یونس قبلا مردم را به عذاب الهی تهدید نموده بود، به همین علت پس از رفتن او کم کم علائم نزول بلا هویدا گردید. ابری سیاه و قیرگون فضا را پوشانید و هوا تاریک شد.
مردم که تغییر ناگهانی اوضاع جوّی بیمناک شده بودند در صدد چاره برآمدند، در میان آن قوم مردی عالم و خیر خواه و دور اندیش بود. او به افراد قومش گفت: قبل از آنکه دیر بشود، بیائید استغفار کنیم و از درگاه خداوند بخواهیم که ما را ببخشاید.
افراد قبیله در بیابان جدا از هم به زاری و ندبه پرداختند و توبه نمودند و از خداوند طلب بخشش کردند، خداوند نیز آنها را مورد الطاف بیکرانش قرار داد و ناله های آنها موجب شد که خداوند بر گناهانشان قلم عفو کشید و آنها را بخشید.
امّا یونس که نافرمانی نموده و استقامت نکرده بود و بدون فرمان الهی آنجا را ترک کرده بود. پس از طی مسافت بسیار به کنار دریا رسید و یک کشتی را که عازم سفر بود در آنجا مشاهده فرمود. لذا از ناخدای آن تقاضا نمود که او را نیز به همراه خود ببرد. ناخدا که سخت تحت تأثیر ظاهر روحانی و نورانی او شده بود او را سوار نمود ولی از قضای روزگار در دریا آنها دچار خشم طبیعت شدند و کشتی آنها دچار طوفان و مخاطرات فراوان گردید.
سرنشینان و ناخدا با یکدیگر به مشاوره پرداختند و تصمیم گرفتند تا یک نفر را به قید قرعه انتخاب نمایند و او را به دریا افکنند تا شاید از بلا نجات یابند.
به همین خاطر قرعه کشیدند و اتفاقا قرعه به نام یونس افتاد.
اما سرنشینان کشتی که تحت تأثیر ظاهر آراسته و نورانی او قرار گرفته بودند، حیفشان آمد او را به دریا بیفکنند و به همین خاطر برای بار دوم قرعه کشیدند امّا این بار نیز از قضای روزگار قرعه به نام یونس در آمد.امّا باز هم کشتی نشینان از اینکار خود خودداری نمودند و برای بار سوم قرعه کشی نمودند. این بار هم قرعه به نام یونس افتاد.
یونس که خود شاهد رأی گیری بود، دریافت که اینکار به سرنوشت او بستگی دارد لذا قبل از اینکه آنها دربارۀ او تصمیمی بگیرن، خودش را به دریا افکند.
به امر خداوند یکتا یونس را نهنگ عظیم الجثه ایی بلعید. و یونس مدتها در شکم آن حیوان دریایی بود تا اینکه حیوان او را به ساحل افکند.
یونس که به خطای خود پی برده بود و به گناهانش آگاهی داشت از خداوند خواست او را ببخشاید، و با تضرع به درگاه خداوند دست به دعا برداشت.
دعای او مستجاب شد و مورد بخششش خداوند قرار گرفت و به امر پروردگار کدویی در ساحل دریا رویید تا یونس که بعلت اقامت طولانی در بدن نهنگ قدرت و مقاومتش را در برابر آفتاب از دست داده بود در سایه خود پناه دهد و وجودش را از اشعه خورشید محفوظ نماید.
یونس مدتی استراحت کرد تا بکلی بهبود یافت و به سرزمین زادگاهش نینوا بازگشت و با کمال حیرت مشاهده فرمود که مردم قبیله یکتا پرست شده اند.
مردم ورود یونس را جشن گرفتند و از او بخوبی استقبال نمودند. یونس هدایت و رهبری مردم را به عهده گرفت و به ارشاد و راهنمایی آنها پرداخت.