داستان ذکریا و یحیی

علم و تفکر

داستان ذکریا و یحیی

قصه ذکریا و یحیی

با وجود اینکه ذکریا نبی 90 ساله بود اما فرزندی نداشت و اغلب با خود می اندیشید که بعد از مرگ چه کسی قوم او را رهبری خواهد کرد. چرا که می دانست پسر عموهای نالایقش از عهده این امر خطیر برنخواهند آمد و احتمالا قوم او به انحراف و گمراهی کشیده خواهد شد. و از وقوع چنین پیش آمدی سخت نگران و ناراحت بود.

ذکریا به مادیات توجهی نداشت و پیامبری وارسته بود که سعی در بهبود قومش داشت و هرگاه به فرزندی می اندیشید با خود می گفت: حتما در این کار مشیتی نهفته است که خداوند به او فرزندی عنایت نمی کند و به همین جهت با خود می گفت: پروردگارا من تسلیم تو هستم و مطیع ارادۀ تو می باشم.

یکی از روزها ذکریا به دیدن مریم رفت تا احوال او را جویا شود.

وقتی که وارد اتاق او شد او را در حال عبادت دید. در کنار مریم میوه هایی غیر معمول دید میوه هایی که مخصوص فصل تابستان بود و آن فصل فصل زمستان بود و این باعث تعجبش شد.

ذکریا از مریم پرسید که آن میوه ها را از کجا آورده است؟ مریم پاسخ داد که هر روز خداوند بزرگ برایم از این میوه ها می فرستد، ضمنا سرپرستی مریم بعهدۀ ذکریا بود.

ذکریا که از این همه الطاف خداوندی شگفت زده شده بود با خود اندیشید که خداوندی که اینچنین نسبت به آفریدگانش مهربان است چرا تا کنون به او فرزندی عطا ننموده است؟

سپس با خود اندیشید شاید تقصیر از خودم بوده که تا کنون از وی تقاضا ننموده ام.

به همین علت با وجودیکه پروردگارم از همه چیز آگاه می باشد من از لذت فرزند بی بهره بوده ام. لذا پس از انجام فریضه در محراب مشکلش را با پروردگار در میان نهاد و از او تقاضای فرزندی ذکور نمود تا نسلش تداوم یابد.

تقاضای ذکریا مورد اجابت قرار گرفت و همسرش پس از چندی باردار شد و مدتی بعد فرزندی به دنیا آورد که او را بحیی نام نهادند.

یحیی در خانواده ایی یکتا پرست رشد نمود و خود سرا پا عشق و شیدای پروردگار گردید، و در رفع مشکلات مذهبی قومش کوشا بود.

یحیی آنچنان در اطلاعت پروردگارش پی رفت که ابدا به وجود خویش اهمیتی نمی داد.

اگر عمل خلاف و گناه آلودی از کسی مشاهده می کرد به شدت خشمگین می شد.

اوضاع به همین نحو ادامه داشت تا اینکه خبر رسید که پادشاه فلسطین قصد دارد با دختر برادرش ازدواج کند.

این خبر که به گوش یحیی رسید او را سخت خشمگین ساخت و فریاد برآورد: این ازدواج خلاف احکام الهی است و حرام است. نظر یحیی بزودی در همه جا پیچید و به گوش دختر رسید. وی که خود را آماده ازدواج با پادشاه نموده بود از این موضوع به سختی برآشفت و کمر به قتل یحیی بست و منتظر فرصت شد.

روزی در یک جشن شاهانه خود را به بهترین نحو ممکن آراست و به نزد شاه رفت. و با لوندی هر چه تمامتر به رقص پرداخت. شاه که به او علاقمند بود او را بیش از پیش مورد مهر و محبت قرار داد و به او گفت: اگر آرزویی داری بگو تا آن را برآورده نمایم. او فرصت را مغتنم شمرد و گفت: اگر مرا دوست داری و می خواهی با من ازدواج کنی یحیی را نابود کن. پادشاه پذیرفت و دستور داد تا یحیی را دستگیر نموده و به نزد او بردند و هماندم به کشتن او فرمان داد. اما، چون جلاد سر یحیی را از بدن جدا نمود خون او شروع به جوشیدن کرد و همچنان می جوشید و هر قدر که بر جنازه او خاک می ریخند باز هم از میان تل خاک می جوشید و فوران می کرد. گویند خون یحیی از جوشیدن باز نایستاد تا اینکه بخت النصر به تخت نشست و تعداد هفتاد هزار تن از قوم پادشاه را به ا نتقام خون یحیی به قتل رسانید و به این ترتیب خون یحیی از جوشیدن باز ایستاد.


 


 

پی نوشت: در آیه ۱۲ سوره مریم می‎خوانیم؛ خداوند می‎فرماید:

«یا یحْیى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّهٍ وَ آتَیناهُ الْحُكْمَ صَبِیا؛ ای یحیی! كتاب (خدا) را با قوت بگیر و ما فرمان نبوت را در كودكی به او دادیم.»

حضرت زکریا(ع)وقتی كه به شهادت رسید، حضرت یحیی(ع)خردسال بود، مقام نبوت به او رسید. و این از امتیازات حضرت یحیی (ع)است كه نخستین پیامبری بود كه در كودكی به پیامبری رسید. درست است كه دوران شكوفایی عقل انسان معمولاً حد و مرز خاصی دارد، ولی می‎دانیم كه همیشه در میان انسانها افراد استثنایی وجود دارند. چه مانعی دارد كه خداوند در شرایط خاصی، بعضی ازپیامبران یا امامان ـ علیهم السلام ـ را در همان خردسالی، شایسته مقامات عالی كند.



 

امام صادق‏ علیه السلام می فرماید: بخت النصر همان‏ جنایتكار معروف تاریخ كه با صد هزار مرد جنگى‏ به بیت المقدس رفت و از همان دم دروازه شهر شروع به پیشروى به داخل و كشتن مردم كرد. در مسیر آن قتل عام، بخت النصر به همان‏ جوى خونیكه از قتل حضرت یحیى تا آنموقع جارى‏ بود رسید و پرسید: این دیگر چیست؟ گفتند: سالها پیش پیامبرى به نام یحیى بود كه بخاطر حقگویى اش، بدستور امیر آن زمان‏. خونش در اینجا ریخته شد و این خون از آن موقع تاكنون در حال‏ جوشش است پرسید: از بنى اسرائیل كسى زنده‏ مانده است؟ گفتند: تنها یك پیرزن‏. امام صادق‏ علیه السلام میفرماید: آن پیرزن را هم كه‏ كشتند، خون یحیى از جوشش افتاد. زراره میگوید كه به امام صادق علیه السلام عرض كردم: آقا! یحیاى پیامبر را چند غلام به امر امیر و خواهش‏ زنش به شهادت رساندند، پس چرا وقتیكه خداوند خواست انتقام بگیرد. بخت النصر را بر تمامى بنى‏ اسرائیل مسلط فرمود؟ حضرت فرمود: زیرا وقتیكه‏ خبر كشته شدن یحیى بگوش بنى اسرائیل رسید، همگى‏ خوشحال شدند و بدین ترتیب بود كه همگى در ریختن‏ خون یحیى شریك شدند.