داستان حضرت مریم و عیسی مسیح«ع»
داستان حضرت مریم و عیسی علیه السلام
عمران همسری داشت که از نواده های داود پیامبر بود. وی زنی پاک نهاد و نیک اندیش و یکتا پرست بود. روزی وی از پروردگار یکتا خواست تا فرزندی به وی عطا فرماید. خداوند دختری به او عطا نمود که نامش را مریم نامیدند.
هنگامیکه مریم به سن بلوغ رسید او را به نزد ذکریا در بیت المقدس بردند. تا در آنجا به عبادت پروردگار مشغول باشد. ذکریا حجره ای در آنجا به او اختصاص داد، تا وی بتواند با فراق بال و خاطری آسوده به راز و نیاز مشغول باشد. و گه گاه به حجره مریم سرکشی می کرد و نیازمندیهای او را برآورده می ساخت .
روزی به حجره مریم رفت و در کنار او سبدی از میوه های تابستانی دید. با اینکه فصل زمستان بود بسیار متعجب شد. خصوصا میوه ها آنچنان تازه بود که گویی اکنون آنها را از درخت چیده اند. ذکریا از مریم پرسید؟ که چه کسی این میوه ها را برای تو آورده؟
مریم پاسخ داد:
پروردگار یکتا آنان را از بهشت برایم می فرستد. ذکریا دریافت که مریم مورد عنایت خاص خداوند قرار دارد و به همین جهت او را بیش از پیش مورد لطف و عنایت خود قرار داد.
مریم در حجره خویش همچنان به پرستش پروردگار مشغول بود تا اینکه روزی جبرئیل بر او نازل گردید. مریم نخست از حضور او سخت بیمناک شد اما جبرئیل خود را به او معرفی نمود و به او گفت: هراسی به دل را مده که من جبرئیل فرستاده خداوند هستم و آمده ام تا پیامی را از جانب او به تو برسانم. بزودی به قدرت خداوند تو فرزندی را به دنیا خواهی آورد که مقدر است تا در جهان و جهانیان تغییرات فراوانی صورت دهد. مریم به حیرت گفت: چگونه ممکن است که از من فرزندی بدنیا آید در حالی که هیچ مردی مرا لمس نکرده است. جبرئیل گفت: این خواست خداوند است. و خداوند قادر به انجام هر کاری می باشد. پس از رفتن جبرئیل مریم احساس کرد که تغییراتی در وی بوجود آمده است. و علائم بارداری در او ظهور نمود.پس از مدت معین مریم به سوی درخت خرمایی خشک هدایت شد. و در آنجا فرزند او به دنیا آمد.
او را عیسی نام نهادند.
مریم نمی دانست که زخم زبان مفسدین و بدگویان را چگونه تحمل نماید. اما چندان نگذشته بود که از بارگاه باری تعالی ندا آمد که ای مریم، اگر درخت را تکان دهی از آن رطب تازه فرو خواهد ریخت. و تو باید چهل روز روزه بگیری و اگر کسی دربارۀ عیسی از تو سئوال نمود او را به قنداق طفل هدایت نمایی تا خود طفل او را پاسخ دهد.
به این ترتیب مریم که خود را در پناه الطاف بی کران پروردگارش می دید طفل را در آغوش گرفت و بسوی بیت المقدس رهسپار شد.
در بین راه جمعی از یهودیان او را در حالی که عیسی«ع» را در آغوش داشت دیدند و زبان به تهمت و نسبت های ناروا به وی گشودند و به او گفتند که ای مریم تا آنجا که می دانیم پدرت مردی مومن و خدا پرست و مادرت زنی پاکدامن و شریف بود اینک چگونه است که تو کودکی به همراه داری در صورتی که با مردی ازدواج نکردی؟ وای بر تو که اینچنین خود را به تباهی افکندی
مریم در پاسخ به ایشان چیزی نگفت. و با اشاره به آنها فهماند که هر سئوالی دارند می توانند از خود طفل رسند. یهودیان آن را استهزاء نمودند.و گفتند: چه کسی مشاهده کرده که طفل شیر خوار بتواند صحبت کند. اما پس از اصرار فراوان مریم به طرف کودک رفتند و با شگفتی مشاهده نمودند که طفل سخن گفتن آغاز کرد و فرمود:
منم عیسی فرزند مریم به ارادۀ خداوند پای به عرصه گیتی نهادم.
سخن گفتن عیسی در گهواره موجی از شگفتی را در قوم بنی اسرائیل به همراه داشت.
اما طبق معمول عده ایی سیاه دل دنیا پرست که از عاقبت کار هراسناک شده و ارزش و اعتبار خود را در خطر می دیدند در صدد برآمدند تا از گسترش آن جلوگیری نمایند به همین جهت در صدد آزار و اذیت مریم و فرزندش برآمدند.
در این هنگام عده ای از منجمین و ستاره شناسان علمای سایر بلاد که از وجود حضرت مریم و فرزندش مطلع شده بودند به زیارت ایشان آمدند و ضمن پذیرش آئین یکتا پرستی هدایایی به ایشان تقدیم نمودند.
ادامۀ این وضع موجب شد که حاکم رومی فلسطین بر سلطنت خود بیمناک گردید و در صدد قتل حضرت عیسی«ع» برآمد. لیکن از آنجا که خداوند همیشه آنها را مورد عنایت خاص خود قرار می داد قبل از اینکه وی بتواند نقشه ی شوم خویش را عملی سازد آنها را آگاه ساخت.
به همین جهت حضرت مریم و فرزندش به اتفاق از فلسطین خارج شدند و به مصر رفتند و مدت سی سال در آنجا سکنی گزیدند.
هنگامیکه حضرت عیسی «ع» سی ساله شد بار دیگر به فرمان حق تعالی به فلسطین بازگشت و ایشان را به آئین خود فرا خواند. خداوند معجزاتی چند را به عیسی «ع» عنایت فرمود. بطوریکه وی مرده را زنده می نمود. نابینایان را شفا می داد و مبتلایان به جزام را بهبود می داد.
انجیل در زمانیکه عیسی«ع» در مصر بود به وی نازل گردید. عاقبت گروه فراوانی از مردم با دیدن معجزاتش به وی ایمان آوردند و عیسی«ع» از میان ایشان دوازده نفر را برگزید که به ایشان حواریون لقب دادند.
وظیفۀ آنها تبلیغ دین مسیحیت بود که از شهری به شهر دیگر می رفتند و آن را تبلیغ می نمودند. تدریجا که برتعداد پیروان حضرت افزوره می شد بزرگان یهود در صدد چاره اندیشی برآمدند و نگرانیشان بیش از پیش افزایش یافت.
یک روز تعدادی از حواریون عیسی«ع» از وی تقاضا یی نامعقول نمودند گویی که به رسالت حضرت مشکوک هستند و درصدد آزمایش وی می باشند.
به همین جهت ایشان از وی خواستند که مائده ایی از آسمان برایشان نازل شود.
حضرت عیسی«ع» با تعجب پرسید از شما بعید است چرا که اگر ایمان آورده اید این سخنان چیست که بر زبان جاری می نمائید.
حواریون گفتند ما قصدی نداشتیم و اگر نتوانستیم منظورمان را بیان نمائیم ما را عفو فرما. حضرت عیسی «ع» از خداوند خواست تا برایشان مائده ای بفرستد. خداوند مائده ای برایشان فرستاد و خاطر نشان نمود که اگر چنانچه پس از دریافت مائده دچار کمترین تردیدی شوند بلایی عظیم گریبانگیر آنها خواهد شد.
حضرت عیسی«ع» فرمان خداوند را به ایشان ابلاغ فرمود.
مائده از آسمان باریدن گرفت و ایشان از آن نوشیدند و شکر خداوند را بجای آوردند و به تبلیغ آئین مسیح ادامه دادند. آنها از شهری به هر دیگر می رفتند. امّا بزرگان یهود نیز بیکار ننشستند و تصمیم به قتل حضرت عیسی«ع» گرفتند و در پی یافتن او برآمدند.
امّا هر قدر جستجو نمودند کمتر یافتند. تا اینکه یکی از حواریون او به نام شمعون الصفار را یافتند و از او محل عیسی«ع» را پرسیدند. اما وی به ایشان چیزی نگفت و آنها حواری دیگری به نام بودا یافتند که فردی سست عنصر و کم مایه بود و او را با تطمیع و تهدید فریفتند و از وی مکان حضرت را یافتند. ایشان حضرت را دستگیر نمودند و با زجر و شکنجه و تهمتهای فراوان بپای دار و صلیب بردند اما از آنجایی که ایشان مورد عنایت خاص خداوند بود بناگاه به آسمان صعود فرمود. یهودیان که این عمل را حاکی از سحر و جادو می داشتند بار دیگر درصدد یافتن وی برآمدند و این بار همان حواری خائن را که به حضرت عیسی«ع» شباهتی فراوان داشت دستگیر نموده و بجای وی مصلوب نمودند . در حالیکه حضرت عیسی«ع» در نزد پروردگار به سر می برد.