داستان اصحاب کهف

علم و تفکر

داستان اصحاب کهف

داستان اصحاب کهف

بر کشور روم پادشاهی عادل، رئوف و رعیت نواز حکومت می کرد، بطوریکه تا زمانی که او در قید حیات بود مردم هیچگونه مشکلی نداشتند، امّا پس از مرگش اوضاع به یکباره دگرگون گردید و در بین ایشان اختلافاتی بروزکرد و عده ایی خود پسند و ماجراجو این اختلافات را دامن زدند بطوریکه هرج و مرج در گوشه وکنار کشور بروز کرد.

پادشاه کشور همسایه دقییانوس از این فرصت استفاده نمود و با لشکری عظیم کشور آنها را مورد هجوم قرار داد و آنجا را تسخیر کرد و زمام امور را بدست گرفت. کاخی رفیع دران سرزمین بنا نمود و با مردم به خشونت و استبداد رفتار نمود. او برای خود شش وزیر انتخاب کرد و کمکم بر اثر چاپلوسی و تملق اطرافیانش خود را موجودی برتر از دیگران دانست تا بدانجا که روزی ادعای خدایی نمود و از مردم خواست تا او را ستایش نمایند.

در جشنی که به همین مناسبت برپا نموده بود ناگهان پیکی از گرد راه رسید و نامه ای به دست وی داد. اه نامه را گشود و ازخواندن مطالب آن رن از رخسارش پرید چرا که دریافت یکی از پادشاهان نیرومند همسایه کشورش را مورد هجوم قررار داده است، به همین جهت دچار اضطرابی بس شدید شد. یکی از وزیران وی که مردی عالم و فهمیده بود از چهره ی مضطرب و هراسناک شاه پی به ناراحتی درونی او برد و با خود اندیشید اگر وی همانگونه که مدعی است خدا می باشد پس چگونه با مطالعۀ یک نام این چنین مضطرب و وحشت زده شده است.

پس او موجودی ضعیف و بیچاره بی نیست به همین جهت خدمت به او خیانت به مردم و پروردگار یکتاست. به همین جهت پنج وزیر رابا خود همراه ساخت و انها که با او هم عقیده بودند پس از شور و مشورت با هم تصمیم گرفتند که از ان دیار جاهلان و نادانان بگریزند و به گوشه ی خلوتی پنا ببرند تا بتوانند با خیالی آسوده به نیایش و ستایش پروردگار اشتغال یابند.

از همین روی باروبنه اندکی برداشته و عزم راه نمودند. انها پس از طی مسافتی به چوپانی برخوردند و از او آب خواستند. چوپان برایشان آب آورد و از آنها پرسید که چه کسانی هستند و به کجا می روند؟

آنها که می ترسیدند قصه خود را بیان نایند سعی در فریب چوپان نمودند. اما وی به ایشان گفت من از قیافه های شما دریافتم که باید انسانهایی برگ و فهمیده باشید به همین جهت می خواهم حقیقت را به من بگوئید. وزیران ناچار نیت و قصد خود را بازگو نمودند. چوپان خوشحال شده و می گوید: اتفاقا من نیز با شما هم عقیده هستم و میل دارم که با شما بیایم. انها ابتدا قبول نکردند اما پس از اینکه سماجت و اصرار چوپان را دیدند تاچار قبول کرده او را نیز با خود همراه بردند.

چوپان را نیز سگی همراه بود که در ابتدا سعی در ممانعت او کردند امّا سگ نیز به مراه ایشانآمد. پس از مقداری طی طریق تصمیم به استراحت گرفتند. چوپان غاری را در نزدیکی انجا می شناخت، بهه همین جهت برای استراحت به آنجا رفتند و در غار مزبور خوابیدند این خواب از ساعتها بلکه روزها و ماهها و سالها فراتر رفت وسیصد سال ب طول انجامید. و به قدرت پروردگار تعای آنها پس از سه قرن از خواب بیدار شدند.

پس از بیداری آنها از یکدیگر سئوال کردند که چه مدت در خواب بوده اند. یکی اظهار داشت یک روز و دیگری گفت شاید نصف روز و سومی خوابشان را چند ساعتی بیان داشت. اما هنگامیکه از غار خارج شدند با دیدن تغییراتی که در طبیعت بوجود آمده بود متعجب شدند اما باز هم گذشت زمان را در نیافتند.

عاقبت یک از آنها عازم شهر می شود تا مقداری غذا تهیه نماید. اما زمانی که قدم به شهر می گذارد با تعجب و حیرت مشاهده می کند که در داخل شهر همه چیز دگرگون شده است. با این حال دکان نانوایی را پیدا می کند و پس از دریافت نان وجه آن را می پردازد اما نانوا تعجب به پول او نظر می افکند می گوید: ای مرد مگر گنج یافته ای؟

اما مرد پاسخ می هد:گنجی در کار نیست من دیروز خرما فروختم و وجه آن را دریافت کردم و این همان وجه خرماست.

نانوا قانع نمی شود و او را به نزد حاکم شهر می برد.

حاکم به وی گفت ای مرد هراسی به دل راه مده چرا که پیغمبر ما حضرت عیسی«ع» فرموده است که اگر کسی گنجی یافت پنج یکم آن را می بایست به حاکم شهر بدهد و بقیۀ آن بخودش تعلق دارد و می تواند بدون بیم و هراس آن را خرج کند.

آن مرد ناگزیر پس از شنیدین این سخنان سرگذشت خود و یارانش را تعریف می کند. حاکم با تعجب می گوید که دقیانوس سیصد سال پیش بود، و بعد از او خداوند پیامبری به نام عیسی«ع» را برایمان فرستاده و ما اکنون پیرو او هستیم و خداوند یکتا را ستایش می نمائیم. حاکم یا شنیدن سرگذشت ایشان می گوید پس این حاثه ای عجیب و مبارک است و ما مایلیم که همراه شما بیائیم و محل یارانت را از  نزدیک مشاهده کنیم.

هنگامیکه آنها به نزدیکی غار رسیدند آن مرد به حاکم و اطرافیانش گفت ممکن است که ورود ناگهانی شما باعث ترس و وحشت یاران من شود، به همین جهت بهتر است که قبلا من به داخل غار رفته و ایشان را از جریان آگاه نمایم.

یارانش با حیرت و شگفتی به سخنان او گوش می دهند و در می یابند که خداوند بزرگ مایل بوده تا خواب ایشان سه قرن به طول انجامد. به همین جهت بدرگاه پروردگار دست به دعا برداشتند که انها را بار دیگر به زمان و روزگار خودشان بازگرداند.

دعای ایشان مستجاب شده و همان لحظه دوباره بخواب رفتند.

حاکم ویارانش که مدتی در انتظار بسر برده و طاقتشان به پایان رسیده بود، تصمیم گرفتند که داخل غار شده و خودشان از جریان مطلع گردند. اما هنگامیکه به غار وارد می شوند هیچکس را درآنجا نمی بینند، چرا که اصحاب کهف به فرمان خداوند از دیدگان ایشان پنهان شده بودند.

حاکم که خود یکی از آنها را دیده بود و در بازرسی غار خروجی دیگری نیافت نسبت به آنها ارادتی خاص پیدا نمود و دستور فرمود تا در آنجا عبادتگاهی بسازند و مردم جهت ستایش و پرستش خداوند و بزرگداشت اصحاب کهف به آنجا بروند. و بدین ترتیب داستان اصحاب کهف به پایان رسید.