زندگینامه جلال الدین محمد بلخی (مولانا)
جلالالدین محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی معروفبه جلالالدین محمد بلخی، مولوی، مولانا، جلالالدین رومی و رومی از مشهورترین شاعران فارسیزبان ایرانی است. نامش محمد و لقبش در دوران زندگی خود «جلالالدین» و گاهی «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» بوده و لقب «مولوی» در قرنهای بعد برای وی به کار رفته و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانستهاند.
مولاناجلالالدین محمد بلخی در 15 مهرماه 586 - ۶ ربیع الاول سال ۶۰۴ هجری - در بلخ زاده شد. پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی معروفبه بهاءالدین ولد و سلطانالعلما، از بزرگان صوفیه و عارفان بود .
وی به قصد حج ، به بغداد و سپس مکه و پس از انجام مناسک حج به شام رفت. جلال الدین محمد در این زمان ۱۳ ساله بود که به همراه پدرش بلخ را ترک کرد و سپس با دعوت علاءالدین کیقباد سلجوقی به قونیه رهسپار شد و تا اواخر عمر همانجا ماندگار شد. مولانا در نوزده سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد. سلطانالعلما در حدود سال ۶۲۸ قمری جان سپرد و در همان قونیه به خاک سپرده شد. در آن هنگام مولانا جلالالدین ۲۴ سال داشت که مریدان از او خواستند که جای پدرش را پر کند.
همه کردند رو به فرزندش
|
|
که تویی در جمال مانندش
|
شاه ما زین سپس تو خواهی بود
|
|
از تو خواهیم جمله مایه و سود
|
سید برهانالدین محقق ترمذی مرید پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. وی سفر کرد تا با مرشد خود، سلطانالعلما در قونیه دیدار کند؛ اما وقتی که به قونیه رسید، متوجه شد که او جان باختهاست . پس نزد مولانا رفت و بدو گفت: در باطن من علومی است که از پدرت به من رسیده است پس تو این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شوی . مولانا نیز به دستور او به ریاضت پرداخت و نه سال با او همنشین بود تا اینکه برهانالدین از دنیای فانی رخت بربست.
بعضی مدعی شدهاند که خانواده پدری بهاءالدین از نسل ابوبکر، هستند ، این ادعا چه حقیقت داشته باشد و چه نداشته باشد، درباره پیشینه قومی این خانواده هیچ اطلاع مسلمی در دست نیست . نیز گفته شده که همسر بهاءالدین از خاندان خوارزمشاهیان بودهاست که در ولایات خاوری حدود سال ۳–۴۷۲ قمری حکومت خود را پایهگذاری کردند، ولی این داستان را هم میتوان جعلی دانست و رد کرد. خوارزمشاه در سال ۳–۶۰۲ قمری بلخ موطن جلالالدین را که در تصرف غوریان بود تسخیر کرد.
روزی مولوی از راه بازار به خانه بازمیگشت که عابری ناشناس گستاخانه از او پرسید: «صراف عالم معنی، محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطامی؟» مولانا با لحنی آکنده از خشم جواب داد: «محمد (ص) سر حلقه انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟» درویش تاجرنما بانگ برداشت: «پس چرا آن یک سبحانک ما عرفناک گفت و این یک سبحانی ما اعظم شأنی به زبان راند؟ مولانا فرو ماند و گفت: درویش، تو خود بگوی. گفت: اختلاف در ظرفیت است که محمد را گنجایش بیکران بود، هر چه از شراب معرفت در جام او میریختند همچنان خمار بود و جامی دیگر طلب میکرد. اما بایزید به جامی مست شد و نعره برآورد: شگفتا که مرا چه مقام و منزلتی است! سبحانی ما اعظم شانی! پس از این گفتار، بیگانگی آنان به آشنایی تبدیل شد. آنگاه شمس تبریزی به مولانا گفته بود از راه دور به جستجویت آمدهام اما با این بار گران علم و پندارت چگونه به ملاقات الله میتوانی رسید؟
و آنگاه مولانا به او پاسخ داده بود: مرا ترک مکن درویش و اینبار مزاحم را از شانههایم بردار .
شمس تبریزی در حدود سال ۶۴۲ قمری به مولانا پیوست و چنان او را شیفته کرد، که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع پرداخت و از آن زمان طبعش در شعر و شاعری شکوفا شد و به سرودن اشعار پرشور عرفانی پرداخت . کسی نمیداند شمس تبریزی به مولانا چه گفت و چه آموخت که اینگونه دگرگونش کرد؛ اما واضح است که شمس تبریزی عالم و جهان دیده ای بود و برخی به خطا گمان کردهاند که او از حیث دانش و فن بیبهره بودهاست که نوشتههای او بهترین گواه بر دانش گستردهاش در ادبیات، لغت، تفسیر قرآن و عرفان است. شمس تبریزی و مولانا بیشترین وقت خود را در کنار یکدیگر سپری می کردند و این امر موجب حسادت مریدان شد و در پی آزار شمس برآمدند تا جایی که پس از چندی شمس از آنان رنجید و در 39 سالگی مولانا از قونیه به دمشق کوچید .
پس از آن مولانا چنان ناآرام گشت که به هیچ کس توجهی نمی کرد ، مریدان که دیدند با رفتن شمس کمتر از قبل دیده می شوند نزد مولانا رفتند و از وی دلجویی کردند . مولانا فرزند خود را نزد شمس فرستاد و خواستار بازگشت وی شد . پس از مراجعه شمس مولانا از غم رها شد . اما پس از مدتی دوباره مریدان حسادت خود را از سر گرفتند وشروع به آزار شمس نمودند تا آنجا که شمس به سلطان ولد فرزند مولانا شکایت برد و گفت اینبار چنان میروم که هیچ کس نداند کجا رفته ام .
پس از چند روز بی خبر از همه از قونیه رفت وناپدید شد و هیچ کس از چگونگی سفر او مطلع نشد . مولانا چنان ناآرام گشت که این حال آشفته بر سر زبانها افتاد . مولانا به شام و دمشق رفت اما شمس را نیافت و به قونیه بازگشت. او هر چند شمس را نیافت؛ ولی حقیقت شمس را در خود یافت و دریافت که آنچه به دنبالش است در خودش حاضر و متحقق است.
تعدادی از آثار مولانا عبارت است از : مثنوی معنوی - دیوان غزلیات - فیه ما فیه – مکتوبات - مجالس سبعه و ....
مولانا در سن 66 سالگی بعد از یک زندگی پر از برکت و پس از مدتها بیماری در پی تبی سوزان در 3 دی ماه 652 - ۵ جمادی الآخر ۶۷۲ هجری - درگذشت.
در آن روز پرسوز، قونیه در یخبندان بود. سیل پرخروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند و ۴۰ شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود .
آرامگاه جلال الدین محمد بلخی، معروف به مولانا در ۵۰ کیلومتری جنوب شرقی شهر قونیه قرار دارد. مزار مولانا درست در جایی قرار دارد که از کهن ترین مکان هایی است که آدمیان در آن زندگی می کردند، آثاری در این قسمت از قونیه یافت شده که حاکی از وجود انسان در ۷۵۰۰ سال پیش از میلاد مسیح بوده است. مزار و حرم مولانا بر روی تپه ای با ارتفاع ۱۰۱۶ متر بنا شده و منظره بسیار دیدنی و خیره کننده ای دارد، این تپه تا به امروز بارها و بارها مورد کاوش باستان شناسان قرار گرفته و آثار ارزشمندی از آن به دست آمده که متعلق به هزاران سال پیش بوده است. دوران زندگی مولانا با سلطنت سلسله ی سلجوقیان یعنی همان دوران طلائی ساخت و ساز بناهای شاخص در ترکیه و ایران هم زمان بود.
مساحت مقبره مولانا در ابتدا ۶.۵۰۰ متر مربع بود اما امروزه افزایش یافته و به ۱۸.۰۰۰ متر مربع رسیده است. ساخت و ساز مقبره ی مولانا در سال ۱۲۷۴ میلادی شروع شد و با نظارت همسر امیر سلیمان سلجوقی به پایان رسید. بر فراز قبر او یک گنبد مخروطی شکل به رنگ فیروزه ای ساختند که متشکل از صدها سفال است و امروزه مقبره ی او با این گنبد شناخته می شود. البته در سال ۱۸۵۴ میلادی چند بخش به ساختمان حرم مولانا اضافه شد تا بتواند جمعیت بیشتری را در خود جای دهد. سال ۱۹۲۶ میلادی مراحل تبدیل مزار موالانا به موزه آغاز شد و سال ۱۹۲۷ میلادی عملاً مقبره او به موزه تبدیل شده بود و در سال ۱۹۵۴ میلادی حرم مولانا را موزه ی مولانا نامیدند، این موزه یکی از مهم ترین مکان های مقدس کشور ترکیه است.