علم و تفکر

ضحاک

ضحاک  

ضحاک یا اَژی‌دهاک از پادشاهان افسانه‌ای ایران است. بر اساس داستان شاهنامه پنجمین پادشاه پیشدادی که جمشید را کشت و جانشین او شد، مردی بدسرشت و ستمگر بود، عاقبت مردم به پیشوایی کاوه آهنگر بر او شوریدند و فریدون(نواده جمشید) را به پادشاهی برگزیدند . ضحاک پادشاهی بیگانه در میان پیشدادیان است. نام وی در اوستا به صورت اژی‌دَهاکه آمده‌است و معنای آن «مار اهریمنی» است. در شاهنامه پسر مرداس و فرمانروای دشت نیزه‌وران (سرزمین های اساطیری ایران در بین النهرین).

ضحاک فرزند امیری نیک سرشت و دادگر به نام مرداس بود. اهریمن که در جهان جز فتنه و آشوب کاری نداشت کمر به گمراه کردن ضحاک جوان بست. پس خود را به شکل مردی نیک خواه و آراسته درآورد و نزد ضحاک رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز و فریبنده گفت. ضحاک فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت: ای ضحاک، می‌خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری که این راز را با کسی نگویی. ضحاک سوگند خورد.

اهریمن چون مطمئن شد گفت: چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاهی کند؟ چرا سستی می‌کنی؟ پدرت را از میان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد. ضحاک که جوانی تهی مغز بود از راه به دررفت و در کشتن پدر با اهریمن یار شد. اما نمی‌دانست چگونه پدر را نابود کند. اهریمن گفت: اندوهگین مباش چاره این کار با من است. مرداس باغی زیبا داشت. هر روز صبح از خواب برمی‌خواست و پیش از دمیدن آفتاب در آن به نیایش می‌پرداخت. اهریمن بر سر راه او چاهی کند و روی آن را با شاخ و برگ پوشانید. روز دیگر مرداس نگون‌بخت که برای نیایش می‌رفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک ناسپاس بر تخت شاهی نشست.

چون ضحاک پادشاه شد، اهریمن خود را به صورت جوانی خردمند و خوش سخن دراورد و نزد ضحاک رفت و گفت: من مردی هنرمندم و هنرم ساختن خورش‌ها و غذاهای شاهانه است.

ضحاک پختن غذا و آراستن سفره پادشاهی را به او سپرد. اهریمن سفره بسیار رنگینی با خورش‌های گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپایان، آماده کرد. روز دیگر سفره رنگین‌تری فراهم کرد و همچنین هر روز غذای بهتری می‌ساخت.

روز چهارم ضحاک شکم‌پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت: هرچه آرزو داری از من بخواه. اهریمن که جویای این زمان بود گفت: «شاها، دل من از مهر تو لبریز است و جز شادی تو چیزی نمی‌خواهم. تنها یک آرزو دارم و آن این‌که اجازه دهی دو کتف تو را از راه بندگی ببوسم. ضحاک اجازه داد. اهریمن لب بر دو کتف شاه نهاد و ناگاه از روی زمین ناپدید شد.

بعد از این ماجرا از جای بوسه لبان اهریمن، بر دو کتف ضحاک دو مار سیاه رویید. مارها را بریدند، اما به جای آن‌ها بی‌درنگ دو مار دیگر رویید. ضحاک پریشان شد و در پی چاره افتاد. پزشکان هرچه کوشیدند بیفایده بود.

وقتی همه پزشکان درمانده شدند، اهریمن خود را به شکل پزشکی ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و گفت: بریدن ماران سودی ندارد. داروی این درد مغز سر انسان است. برای آن‌که مارها آرام باشند و گزندی نرسانند چاره آن است که هر روز دو تن را بکشند و از مغز سر آن‌ها برای ماران غذا درست کنند ، شاید از این راه سرانجام ماران بمیرند.

اهریمن که با آدمیان و آسودگی آنان دشمن بود، می‌خواست از این راه همه مردم را به کشتن دهد و نسل آدمیان را براندازد.

روزی دو تن به نام‌های ارمایل و گرمایل نقشه ای کشیدند تا به آشپزخانه ضحاک راه یابند و روزی یک نفر که خونشان را می‌ریزند، رها سازند. چون دژخیمان دو مرد جوان را برای کشتن آورده و بر زمین افکندند، یکی را کشتند و مغزش را با مغز سر گوسفند آمیخته و به دیگری گفتند که در کوه و بیابان پنهان شود. بدین سان هر ماه سی جوان را آزاد می‌ساختند و چندین بُز و میش بدیشان دادند تا راه دشت‌ها را پیش گیرند.

در همین روزگار بود که جمشید را غرور فراگرفت و فره ایزدی از او دور شد. ضحاک زمان را مناسب یافت و به ایران حمله کرد. بسیاری از ایرانیان که در جستجوی پادشاهی نو بودند به او روی آوردند و بی‌خبر از بیداد و ستمگری ضحاک او را بر خود پادشاه کردند.

ضحاک سپاه فراوانی آماده کرد و به دستگیری جمشید فرستاد. جمشید تا صد سال خود را از دیده‌ها نهان می‌داشت. اما سرانجام در کنار دریای چین به دام افتاد. ضحاک فرمان داد تا او را با اره به دو نیم کردند و خود تخت و تاج و گنج و کاخ او را به دست گرفت و دو دختر وی به نامهای ارنواز و شهنواز را با خود برد. جمشید سراسر هفتصد سال زیست و هرچند به فره و شکوه او پادشاهی نبود، سرانجام به تیره‌بختی از جهان رفت.

ضحاک سالیان دراز به ستم و بیداد پادشاهی کرد و بسیاری از مردم بی‌گناه را برای خوراک ماران به کشتن داد. کینه او در دل‌ها نشست و خشم مردم بالا گرفت. یک شب که ضحاک در کاخ شاهی خفته بود در خواب دید که ناگهان سه مرد جنگی پیدا شدند و به سوی او روی آوردند. از آن میان آنکه کوچک‌تر بود و پهلوانی دلاور بود بر وی تاخت و گرز خود را بر سر او کوفت. آن گاه دست و پای او را با بند چرمی بست و کشان‌کشان به‌طرف کوه دماوند کشید.

ضحاک ناگهان از خواب بیدار شد و چنان فریادی برآورد که ستون‌های کاخ به لرزه افتادند. ارنواز دختر جمشید که در کنار او بود حیرت کرد و سبب این آشفتگی را جویا شد. چون دانست ضحاک چنین خوابی دیده‌است گفت باید خردمندان و منجمان را از هر گوشه‌ای بخوانی و از آن‌ها بخواهی تا خواب تو را تعبیر کنند.

ضحاک تمام خردمندان و خواب‌گزاران را به دربار فراخواند و خواب خود را بازگفت. همه خاموش ماندند جز یک تن که بی‌باک‌تر بود. وی گفت: گزارش خواب تو این است که روزگارت به پایان رسیده و دیگری به جای تو بر تخت شاهی خواهد نشست. فریدون نامی در جستجوی تاج و تخت شاهی بر می‌آید و تورا با گرز گران از پای درمی‌آورد و در بند می‌کشد. از شنیدن این سخنان ضحاک بیهوش شد. چون به خود آمد در فکر چاره افتاد. اندیشید که دشمن او فریدون است. پس دستور داد تا سراسر کشور را بجویند و فریدون را بیابند و به دست او بسپارند. دیگر خواب و آرام نداشت.

از ایرانیان مردی بود به نام آبتین که نژادش به شاهان قدیم ایران می‌رسید. زن وی فرانک نام داشت. از این دو فرزندی نیک چهره و خجسته زاده شد. او را فریدون نام نهادند. آبتین بر جان خود ترسان بود و از ترس ضحاک پنهانی زندگی میکرد. سر انجام روزی گماشتگان ضحاک که برای مارهای شانه‌های وی در پی خوراک می‌گشتند به آبتین برخوردند. او را به بند کشیدند و به دژخیمان سپردند.

فرانک، مادر فریدون، بی شوهر ماند و وقتی دانست ضحاک در خواب دیده که شکستش به دست فریدون است بیمناک شد. فریدون را که کودکی خردسال بود برداشت و به چمن زاری برد که چراگاه گاوی نامور به نام بُر مایه بود. از نگهبان مرغزار

در خواست کرد که فریدون را چون فرزندی خود بپذیرد و به شیر برمایه بپرورد تا از ستم ضحاک دور بماند. نگهبان مرغزار پذیرفت و سه سال فریدون را نزد خود نگاه داشت و به شیر گاو پرورد. اما ضحاک دست از جستجو برنداشت و سر انجام دانست که فریدون را برمایه در مرغزار می‌پرورد. گماشتگان خود را به دستگیری فریدون فرستاد. فرانک آگاه شد و دوان دوان به مرغزار آمد و فریدون را برداشت و از بیم ضحاک رو به دشت گذاشت و به جانب کوه البرز روان شد. در کوه البرز فرانک ،فریدون را به پارسائی که در آنجا خانه داشت و از کار دنیا دور بود سپرد و گفت:ای نیکمرد، پدر این کودک فدای ماران ضحاک شد؛ ولی فریدون روزی سرور و پیشوای مردمان خواهدشد و انتقام کشتگان را از ضحاک ستمگر باز خواهد گرفت. تو فریدون را چون پدر باش و او را چون فرزند خود بپرور. مرد پارسا پذیرفت و به پرورش فریدون کمر بست.سالها گذشت، فریدون شانزده ساله شد از کوه به دشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگوید پدرش کیست و از کدام نژاد است.آنگاه فرانک راز پنهان را آشکار کرد و گفت:ای فرند دلیر، پدر تو آزادمردی از ایرانیان بود. نژاد کیانی داشت و نسبتش به پشت تهمورث دیوبند پادشاه نامدار می‌رسید. مردی خردمند و نیک سرشت و بی‌آزار بود. ضحاک ستمگر او را به دژخیمان سپرد تا از مغزش برای ماران خورش ساختند. من بی شوهر شدم و تو بی پدر ماندی. آنگاه ضحاک خوابی دید و اختر شناسان و خواب گزاران گفتند که فریدون نامی از ایرانیان به جنگ وی برخواهد خاست و او را به گرز گران خواهد کشت. ضحاک در جستجوی تو افتاد. من از بیم تو را به نگهبان مرغزاری سپردم تا تورا پیش گاو گرانمایه‌ای که داشت بپرورد. به ضحاک آگاهی رسید. ضحاک گاو را کشت و خانه ما را ویران کرد. ناچار از خانه بریدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز کوه پناه دادم.

فریدون چون داستان را شنید خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش کین در درونش زبانه کشید. رو به مادر کرد و گفت: مادر، اکنون که این ضحاک ستمگر روزگار ما را تباه کرده و این همه از ایرانیان را به خاک و خون کشیده من نیز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست به شمشیر خواهم برد و کاخ و ایوان او را با خاک یکسان خواهم کرد.

ضحاک چنان از فریدون به ترس و بیم افتاده بود که روزی بزرگان و نامداران را انجمن کرد تا بر دادگری و بخشندگی او گواهی بنویسند و آن را مُهر کنند، همه بزرگان موبدان از ترس جانشان با ضحاک هم داستان شدند و بر دادگری او گواهی کردند. در همین هنگام بانگی از بیرون به گوش ضحاک رسید که فریاد می‌کرد . فرمان داد تا کسی را که فریاد می‌کند به نزدش ببرند و او کسی نبود جز کاوه آهنگر.

کاوه فریاد زد که فرزندان من همه برای ساختن خورش مارانت کشته شدند و هم‌اکنون آخرین فرزندم را نیز می‌خواهند بکشند . ضحاک فرمان می‌دهد تا فرزند او را آزاد کنند و از کاوه می‌خواهد تا او نیز آن گواهی را مُهر کند. کاوه نامه را پاره کرده و به زیر پا می‌اندازد و بیرون می‌رود.

کاوه وقتی از بارگاه ضحاک بیرون می‌آید چرم آهنگریش را بر سر نیزه‌ای می‌زند و مردم را گرد خود گروه می‌کند و به سوی فریدون می‌روند.این در جهان نخستین بار بود که پرچم به دست گرفته شد تا دوستان از دشمنان شناخته شوند.

فریدون با دیدن سپاه کاوه شاد شد و آن پرچم را به گوهرهای گوناگون بیاراست و نامش را درفش کاویانی نهاد.

فریدون پس از تاج گذاری پیش مادر می‌رود و رخصت می‌گیرد تا به جنگ با ضحاک برود.

فریدون در روز ششم ماه با سپاهیان به جنگ ضحاک رفت. به نزدیکی اروند رود که اعراب آن را دجله می‌خوانند می‌رسد.

فریدون از نگهبان رود خواست تا همه سپاهیانش را با کشتی به آن سوی رود برساند؛ ولی نگهبان گفت فرمان پادشاه است که کسی بدون فرمان (مجوز) و مُهر شاه اجازه گذر از این رود را ندارد. فریدون از شنیدن این سخن خشمگین شد و بر اسب خویش (گلرنگ) نشست و بی باکانه به آب زد. سپاهیانش نیز به پیروی از او به آب زدند و تا آنجا داخل آب شدند که زین اسبان به درون آب رفته بود. چون به خشکی رسیدند به سوی دژ (قلعه) ضحاک در گنگ دژهوخت رفتند.

دژ ضحاک چنان سربه آسمان می‌کشید که گویی می‌خواست ستاره از آسمان برباید. فریدون بی‌درنگ به یارانش می‌گوید که جنگ را آغاز کنند و خود با گرز گران در دست و سوار بر اسب تیزتک، چو زبانه آتش از برابر دژبانان ضحاک جهید و به درون دژ رفت. فریدون، نشان ضحاک را که جز به نام پروردگار بود، به زیرکشید. با گرز گران، سردمدارانِ ضحاک را نابود کرد و برتخت نشست.  فریدون هنگامی بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا می‌کند به ناگاه سروشی بر وی فروآمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش بازمی‌دارد و از فریدون می‌خواهد که او را در کوه به بند کشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک می‌کند، سروش، دیگر بار، از وی می‌خواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و در آن جا به بند کشد.

 سبب آن‌که فریدون ضحاک را نمی‌کشد در تاریخ چنین آمده‌است که چون فریدون چند بار کوشش به کشتن او می‌کند و ضحاک از پای درنمی‌آید، سرانجام اهورامزدا به او پیام می‌دهد که ضحاک نباید کشته شود زیرا با کشته شدن او هزاران جانور موذی مانند مار و عقرب و خزنده‌های زهرآگین از بدنش در جهان پراکنده خواهند شد.